بسمه تعالی
قابل توجه اهالی محترم امامزاده علاءالدین
راه طی شده و باقیمانده؛
(قسمت ۱۱۱):
... گروهی که باید آن را ملغمهای از «جوجوقها و قودوقها» فرض کرد وگرنه وِرّاجیهایشان، قابل درک نخواهند بود! و وای به روزی که قودوقها بزرگ شوند. روحت شاد حاجمَدتقی! عجب برداشت دقیقی داشتی!!
چه کسی پاره کرد؟!
(بخش اول):
برخی از اهالی محترم، نامه سرگشاده آ.سیدکاظم را برای بنده ارسال کرده و خواستار نظر حقیر شدهاند. عین متن (هر دو سرفصل) ایشان را دیروز در کانال خود به اشتراک گذاشتم همچنانکه نقادیهای آ.سیدمحمد و آ.سیدمیرشجاع را قبلا به اشتراک گذاشته بودم تا اولا طبق مرسوم همیشگی خودم هیچگاه در «ریل یکطرفه» نتاخته و مخاطبین خود را در آمپاس و اجبار قرار ندهم و بلکه مختار باشند که آزاداندیشانه، گرایش خود را رقم بزنند و هم پاسخگوئی به آنها برای اعضای کانال، مسئله مبهمی نباشد و بدانند که دارم چه متونی را نقادی میکنم.
کسانی که پیامهای مسلسل مرا قسمت به قسمت، دنبال میکنند، توجه دارند که پاسخ انتقادات قبلیها هنوز ناتمام مانده است و لذا حلاجی نظرات آ.سیدکاظم هم در نوبت پاسخ قرار میگیرد.
ما ایرانیها عادت داریم، در هنگامه شنیدن بدگوئیهای غیرمنتظره کسی علیه ما، در قالب ضربالمثلی میپرسیم؛ «من چه هیزم تری به اوفروختهام؟!» (مفهومی از همان فرهنگ شرقی که لابد من مقصر بودهام که اینک او به من تاخته است!) و لذا قبل از بررسی محتوای حمله، شروع میکنیم به مرور روابط فیمابین تا شاید محتوای هجمه را واقعبینانهتر تحلیل کنیم!
چیزی که عجالتاً میتوانم بگویم:
بنده شناخت کامل و بلکه چندانی از ایشان ندارم. از آنجا که تا حدودی حساسیتهای نوستالوژیک و دلمشغولی به خاطرات گذشته دارم، اولین مقطعی که در باره ایشان در پس ذهن من هست، مربوط به همان زمانی است که «کسی دفتر مشقمرا پاره کرد»!
(البته دفتر مشق نبود و کتاب بود و ربطی هم به من نداشت و کتاب آ.سیدمرتضی بود. من در ۷ سالگی مدتی در تهران بودم و وقتی به روستا برگشتم، پسربچههای ۷ ساله کلاس اول ابتدایی را گذرانده و وارد ۸ سالگی شده بودند. به همین علت هم من از ۸ سالگی وارد مقطع ابتدائی شدم. در آن ساعتی که از طریق راه نیریج وارد روستا شدم، آقامرتضی را در آستانه امامزاده دیدم که مشغول پاره کردن کتاب فارسی خود و به باد دادن اوراق آن بود! پرسیدم؛ چرا؟! گفت: درسش را خواندهایم و امتحانش را هم دادهایم و قبول هم شدهایم و دیگه نیازی به این کتاب ندارم.
گفتم؛ ایکاش نگه میداشتی تا من هم آنرا بخوانم و از شماها عقب نمانم! گفت: برو روستای نیریج و ثبتنام کن تا خود مدرسه همه کتابهای درسی را بهت بده!
بنابراین من یکسال از همسن و سالهای خودم دیرتر وارد مدرسه شدم ولیکن بخاطر آنکه، روانخوانی قرآن را در پنجسالگی از پدر آموخته بودم و یکی دو ماهی هم که در تهران بودم و لذا با کلمات و جملات زبان فارسی هم مأنوس شده بودم، عقبماندگیهای خود را سریع جبران کردم!
و اما آ.سیدکاظم!
(و ما ادریک ما هو!)
حدود پنجاه و اندی سال پیش؛ آ.سیدکاظم و برادرش، خیلی با بچههای روستا نمیجوشیدند! من که معمولاً با مومورتا رفیقتر بودم (در بچگی، لکنت زبان داشتم و کلمات را بدرستی نمیتوانستم بیان کنم! لذا به مرتضی میگفتم مومورتا (نومورتا) که خواهرش هم به این علت با من دعوا میکرد!) و آقامرتضی و کاظمآقا باهم همسایه بودند. روزی من رفتم درب خانه مرحوم آ.سیدصفدر و سِدکاظم را دعوت کردم بیاید با ما بازی کند اما مادر مرحومشان اجازه ندادند و به ترکی گفتند: کاظم هنوز جوجوق است!
کلمه «جوجوق» را برای اولین بار (و بلکه آخرینبار و فقط هم) از ایشان شنیدم و در گنجینه لغات بنده نبود و معنی آنرا نمیدانستم اما پیش خودم فکر کردم لابد منظورش از جوجوق، جوجه کوچک است! لذا گفتم: من قول میدمنذارم بچهها اذیتش بکنن! اما او مجددا جوجوق را چند بار تکرار کرد و من ناچار شدم آنجا را ترک کنم. با اینکه خود کاظم، مشتاق بود با ماها بازی کند.
طولی هم نکشید که راهی تهران شدند و دیگر ارتباطی نداشتیم تا اینکه شنیدم در روستا بعضویت شورای روستا انتخاب شده است!
خوشحال شدم که بالاخره به اصل خود بازگشته است!
ولیکن معمولاً مجالی رخ نداد تا بیشتر با هم آشنا شویم. گاهیگداری هم شایعاتی بگوشم میرسید که در باره وی بدگویی میشود ولیکن من کماکان در ذهنم حک شده بود که این جوجه کوچک باید تحت حمایت من باشد! و لذا به آن شایعات چندان اهمیتی نمیدادم! (قدرت نوستالوژی در تسخیر ذهن انسان چقدر عجیب است!!)
تا اینکه جلسه شورا در شهر ری پیش آمد و ایشان تماسی گرفتند و صحبت ناتمامی داشتیم که ماجرای آنرا قبلاً به اشتراک گذاشتم.
اخیراً هم که اطلاعیه مراسم گرامیداشت خواهر مرحوم ایشان را دیدم، در گروه خودم آنرا به اشتراک گذاشتم. آ.سیدسعید هم همانرا بهانه کرد که ..
..ادامه دارد.
حسینی منتظر
بهمن۱۴۰۱