🌹وقتی عازم منطقه بود، گفت همه دارایی هایش را از کشورهای دیگر به ایران برگردانده است. گفت مغازه فیروزه فروشی را پسر بزرگمان می تواند اداره کند. او تلویحا می خواست به من بفهماند کار نیمه تمامی ندارد و علقه های زمینی اش را یک به یک بریده است. 🌹 ولی من که سخت درگیر روزمرگی های زندگی بودم از این اشاره‌ی او چیزی نفهمیدم. در منطقه به همسفرش گفته بود: «دلم فقط برای مهدی۔ پسر کوچولویم تنگ شده» 🌹سفر او بازگشتی به دنبال نداشت مهدی کوچولو روزهای متمادی می رفت مقابل قاب عکس پدرش می ایستاد و زمزمه می کرد. کاشکی منم بابا داشتم. کاشکی هیچی نداشتم، ولی بابا داشتم. 🌹پدرم متأثر از نجواهای کودکانه‌ی او دستی بر سرش می کشید و می گفت: «من که هستم! من باباتم!» ولی او معصومانه جواب میداد: «شما بابابزرگ منین. من بابای خودمو میخوام». "شهید عباس رحیمی شعرباف" ✍راوی: همسر شهید @Sedaye_Enghelab