🌹در عملیات او و دوستش ترکش خوردند. آن موقع من امدادگر بودم آن دو را به وانت منتقل کردم تا به پشت خط ببرم. دوستش از درد می نالید و بی قراری می کرد. احسان که آرام کنارش خوابیده بود، رو کرد به او و پرسید: «مگه تو برای رضای خدا نیومدی جبهه؟ » دوستش ناله کنان جواب داد: «خوب! چرا». و احسان که خود تنی مالامال زخم داشت، گفت: «خوب! رضای خدا که درد نداره! داره؟!» همسفرش دیگر ناله نکرد. 🌹با آمپول مسکن به سراغ احسان رفتم. نگاهی به من کرد. - من که چیزیم نیس! ‌دوستم درد داره. مسکنو به اون تزریق کن. 🌹آن دو را به درمانگاه رساندم و برای انتقال بقیه‌ی مجروحان به خط برگشتم. در برگشت، دوان دوان به اتاقش رفتم. تختش خالی بود. از دوستش سراغش را گرفتم. با ملافه صورتش را پوشاند و زار زار گریه کرد. "شهید احسان سبحانی شاهرودی" ✍راوی: برادر جانباز شهيد @Sedaye_Enghelab