🌹تقریبا ده ساله بود. کنار پنجره نشسته بود و آسمان را تماشا می کرد. ناگهان فریاد بلندی کشید. از جا جستم و به طرفش دویدم. رنگش پریده بود و نفس نفس می زد و با انگشت مسیر عبور یک هواپیما را نشان می داد. 🌹پرسیدم: «چی شده؟» بریده بریده گفت: هواپیما سقوط کرد». دوباره امتداد انگشت او را به طرف آسمان نگاه کردم. هواپیما آرام ابرها را می شکافت و پیش می رفت. 🌹عصبانی از شوکی که به من وارد کرده بود، سیلی محکمی به صورتش زدم و غرغرکنان از پنجره فاصله گرفتم. ولی یک جایی از دلم می لرزید. آخر سابقه ی پیشگویی های او را داشتم. 🌹خدا خدا می کردم این بار حرفش درست درنیاید. دو سه ساعت بعد، رادیو خبر سقوط هواپیمایی را داد که از مشهد عازم تهران بود. 🌹روزی که می خواست برود جبهه با همان حالتی که گاه و بیگاه در او می دیدم، تاریخ برگشتش را دقیق گفت. باز دلم لرزید. 🌹بالاخره آن روزی که گفته بود، رسید. زنگ در حیاط را زدند. در را که باز کردم، با دو نفر مواجه شدم. آنها خبر شهادت محمود را آورده بودند. "شهید محمود سلیمی شهری" ✍راوی : مادر شهید @Sedaye_Enghelab