🏴روزی به او گفتم: «از اینکه دیگران خبر شهادت تو به من بدن وحشت دارم. میخوام اگه شهید شدی خودم مطلع بشم». 🏴دو سه روز بود تحرکاتی در فامیل و اقوام مشاهده می کردم. نمیدانستم علت چیست. مرا به بهانه ای بردند منزل خواهرم. 🏴کلید در خانه را مخفیانه از کیفم برداشته بودند و عکسی از همسرم را به عکاسی برده بودند که برای مراسم تشییع بزرگ کنند. عصر بود. نشسته بودم و در حالتی بین خواب و بیداری به سر می بردم. کریم را دیدم که لباس پاسداری به تن داشت. به طرفم آمد. 🏴دستم را گرفت و گفت: «بلند شو؛ کلید و از خواهرت بگیر و به خانه برو و عکسی رو که قبلا گفته ام بده بزرگ کنن. همون عکسی که لباس سپاه به تن دارم. 🏴سپس لبخندزنان ادامه داد: «بلند شو! کارهای مربوط به مراسم منو خودت انجام بده». " شهید کریم اندرابی " ✍راوی:همسر شهید @Sedaye_Enghelab