🌹 از بچگی اهل کار و تلاش بود . بعضی وقت ها از مدرسه دیر می آمد . وقتی از او سوال می کردیم می فهمیدیم که برای جشن یا مراسم روز بعد مانده بود توی مدرسه . می گفت : « برای آذین بندی در و دیوار و کلاس ها به کمک احتیاج داشتند ، من هم ماندم » . توی مسجد و هیات هم همیشه یک یار پرتلاش و بی ادعا بود . 🌹بعد از چهل پنجاه روز آمده بود مرخصی . هنوز نرسیده رفت کمک پدرم . مادرم که این وضعیت را دید به اصغر گفت : « یک کم بشین بچه ... یا پاشو با پسردایی و پسرخاله ات برو بیرون بگرد » . ولی داداشم با مهربانی گفت : « نه مامان جان . بابام دست تنهاست ، باید برم کمکش» ✍ راوی خواهرشهید "شهید اصغر نجات آغچه " @Sedaye_Enghelab