🌹سال هزار وسیصد و پنجاه و پنج محمد در مدرسه ی راهنمایی درس میخواند مدتی بود از طرف دولت ،شیر بیسکویت و چیزهایی دیگر به عنوان تغذیه می دادند 🌹ظهر، وقتی محمد به خانه ،آمد من سفره را آماده میکردم کنارم ایستاد با همان زبان شیرینش گفت مامان شما فکر نمیکنی شاه بخواهد با این خوراکی ها خودش را برای بچه ها خوب و مهربان جلوه دهد که ما دوستش داشته باشیم؟ 🌹این حرف محمد برایم غیر منتظره بود خیلی خوشحال شدم. احساس غرور کردم پیش خود فکر کردم این بر اثر شیری است که محمد به همراه گریه ی من بر امام حسین(ع)، خورده است. گفتم: حتما همین طور است پسرم 🌹 از داخل کیفش مقداری بیسکویت درآورد به من نگاه کرد. من چیزی نگفتم ببینم او با آنها چه میکند گفت: 🌹مامان اینها تغذیه امروزمان است به نظر شما چه کارش کنم؟ در جوابش ماندم لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کردم. واقعا نمی دانستم چگونه راهنمایی اش کنم محمد گفت: بهتر نیست همه اش را جمع کنیم ببریم بفروشیم بعد با پولش برای مسجد محل نفت بخریم؟ فکر خوبی بود. ذوق کردم از خداوند به خاطر داشتن چنین فرزندی تشکر کردم گفتم: 🌹خیلی خوب است پسرم! از این بهتر نمیشود! تازه مامان فقط همینها نیست من با بچه های دیگر هم صحبت کردم. بعضی هایشان این تغذیه را نمیخورند میگویند حرام است. حاضرند بفروشند و کمک کنند. 🌹او به بچه های کلاس گفته بود که شاه میخواهد با دادن این بیسکویت ها خون شما را طاغوتی کند. 🌹از آن به بعد هر روز با کمک یکی از دوستانش تغذیه ی بچه ها را جمع میکرد و به مغازه ی خوار و بار فروشی محل میفروخت و با پولش برای بخاری مسجد نفت میخرید "شهید محمد ایمانی" 📚 کتاب: کوزه‌های بدون آب @Sedaye_Enghelab