🌷بعد از خواندن‌ نماز عیدفطر با همه‌ی‌ دوستانش‌ در مسجد خداحافظی‌ کرد. به‌ خانه‌ که‌ آمدیم‌ به‌ من‌گفت‌: «جان‌ شما و جان‌ پسرم‌ عباس‌.» خندیدم‌ و گفتم‌: «جوش‌ عباس‌ را نزن‌.»لحظاتی‌ بعد سوار ماشین‌ شد. گفت‌: «مادر خواهشی‌ از شما دارم‌.» گفتم‌:«بگو.» گفت‌: «شما از خدا طلب‌ کنید مرا در راه‌ خودش‌ قبول‌ کند.» چشمان‌ من‌پر از اشک‌ شد. ماشین‌ حرکت‌ کرد برای‌ آخرین‌ بار به‌ عقب‌ نگاه‌ کرد و دراندوه‌ چشمان‌ من‌ شریک‌ شد… 🌷شب‌ که‌ شد در نماز با خدا این‌ گونه‌ راز ونیاز کردم‌. «خدایا! تو خودت‌ آگاهی‌ که‌ من‌ دلم‌ می‌خواهد سهمی‌ در انقلاب‌داشته‌ باشم‌ محمدرضای‌ من‌ سه‌ بچه‌ دارد و این‌ همه‌ آرزوی‌ شهادت‌.هرطور خودت‌ صلاح‌ می‌دانی‌ عمل‌ کن‌.» بیست‌ و پنج‌ روز بعد از این‌ ماجرامحمدرضا شهید شد. ✍راوی مادر شهید "شهید محمدرضا یوسفیان" ╭🌷 ╰┈➤ @Sedaye_Enghelab