شب قبل از شهادت بابک بود. ماشین مهمات تحویل من بود من هم قسمت موشکی بودم هم قسمت نیروی هوایی آزاد ادوات. گیر کرده بودیم توی المیادین سوریه. بابک اومد پیش من و گفت : علی جان توی چادر جا نیست بخوابم پتو هم نیست. گفتم تو همیشه از قافله عقبی بیا پیش خودم بخواب. من معمولا توی ماشین ادوات میخوابیدم. ماشین کامیونت بزرگ بود. گفتم : این پتو ، اینم سوئیچ ، برو جلو بخواب. من میرم عقب میخوابم. ساعت سه شب بیدار شدم رفتم بیرون دیدم همون پتو رو انداخته روی دوشش داره نماز شب میخونه.( وقتی میگم ساعت سه صبح یعنی خدا شاهده انقدر هوا سرد بود که نمی تونی از زیر پتو بیای بیرون). گفتم : بابک با این کار شهید نمیشی پسر! حرفی نزد ،منم رفتم خوابیدم‌. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز شهید شد. روای همرزم شهید "شهید بابک نوری" @Sedaye_Enghelab