یوزارسیف خسته وکوفته از مدرسه اومدم,تو کوچه ماشین بهرام پارک بود واین یعنی بهرام خونه ماست,اصلا حوصله شان را نداشتم ودرضمن بعداز قضیه ی خواستگاری,کل رابطه ی ما به سلام زیر لبی من ختم میشد وجواب بی صدای بهرام,وارد هال شدم همانطور که چادرم را درمیاوردم به بابا ومامان وبهرام که مثل مجسمه ها توهال نشسته بودند وبه هم خیره ,سلام کردم ,اما هیچ کدامشان انگار وجود من را حس نکردند وسلام من را نشنیدند,یاشایدم یه چیزی اتفاق افتاده که اونا اینجور بهت زده اند... سریع لباسام را عوض کرد,برخلاف همیشه که بهرام خانه مان میامد خودم را تو اتاق حبس میکردم,اینبار میخواستم برم بیرون,میخواستم دلیل ناراحتی شان را بدانم.. صدای,حرف زدن ارامشان میامد که ناگهان صدای,بهرام بلند شد:مرتیکه ی نمک به حرام,بد کردم زیر پر وبالش را گرفتم,بد کردم این اس وپاس اسمان جل را آدم کردم؟!اینم شد دستمزدم....وای وای....حالا دستم به هیچ جا بند نیست,کل سرمایه ام به باد فنا رفت کل سرمایه ام میفهمین؟؟ بابا ارام تر گفت:تو چطور یه سند ومدرکی ازش نگرفتی؟چطور وبا چه جراتی حساب بانکی مشترک واکردین؟اصلا این ساسان را از کجا پیدا کردی هااا؟؟ بهرام عصبانی تر داد زد:حالا چه فرقی میکنه؟؟الان تمام اموال من را بالا کشیده ومعلوم نیست کجاست ,اون مهمه.... مامان با صدای,ارزانش گفت:اتومبیل های داخل نمایشگاه چی؟اونا را که نتونسته اب کنه... بهرام زهر خندی زد وگفت:کدوم اتومبیل؟؟همه مال ملت هستند,من کل پولم را گذاشتم برای وارد کردن ماشینهای خارجی وامروز,فهمیدم که اصلا ماشینی درکار نبوده,ساسان مثل یک کلاهبردار حرفه ای,من,بهرام قادری را دور زد وهمچی هرچی داشتم ونداشتم را از دستم دراورد که نفهمیدم چی بود وچی شد.... ارام در اتاق رابستم,دیگه نیاز نبود برم داخل جمعشان ,چون همه چی را فهمیدم....انگار بهرام به خاک سیاه نشسته...از,این اتفاق ناراحت بودم ,درسته بهرام در حق من بد کرد اما راضی به اینهمه اذیت شدنش نبودم,بهرام تمام افتخارش اموال ومادیاتی که داشت بود وحالا الان ,بااین اتفاق ,بهرام یعنی هیچ...البته از,نظر خودش وگرنه بقیه ی ادمها را نه به دارایی بلکه باایمان واعتقادشان به خدا قیاس میکنند ... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab