مردم از صبح جلوي در نشسته بودند.بغض گلوي همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مريوان بروند. مردم التماس مي‌کردند مي‌خواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هايشان را مي‌گرفت، بغلشان مي‌کرد و مي‌گذاشت سير گريه کنند. چشم هاي خودش هم سرخ و خيس بود. رفت بين مردم و گفت«شما خواهر و برادراي من هستيد.من هرجا برم به يادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم هميشه کنارتون باشم. ولي همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره يه جاي ديگه. دست من نيست. وظيفه‌س.بايد برم.» "حاج احمدمتوسلیان" @Sedaye_Enghelab