💠پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت...
🍃پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
🍃پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
🍃چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
🍃پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
🍃این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
🍃نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
🍃پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
🍃پیرزن با ناراحتی گفت:
خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟
🍃خدا جواب داد :
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی
https://eitaa.com/Sediigh_ard