♥️🦋 🔷نیروهای چندگردان در یک پادگان گرد آمده بودند تا برای عملیات سازماندهی شوند. تعداد افراد خیلی زیاد بود. به طوری که برای دریافت غذا باید ساعت ها در صف می ایستادیم. من و عباس هم جزء همین نیروها بودیم. 🔶 وقت شام بود. من و عباس برای دریافت غذا رفتیم و توی صف ایستادیم. چیزی حدود دو ساعت گذشت. حسابی خسته و گرسنه شده بودیم. 🔷 چیزی به انتهای صف نمانده بود. انتظار داشت به پایان می رسید که صدای اذان بلند شد. 🔶با شنیدن صدای اذان، عباس رو به من کرد و گفت: «برویم. وقت نماز است.» گفتم: به نوبت ما چیزی نمانده، اگر برویم باید شب را گرسنه بمانیم. 🔷اما برای عباس هیچ چیز مهم تر از و نبود. به هیچ قیمتی حاضر نمی شد را از دست بدهد. به اتفاق برای اقامه جماعت رفتیم و آن شب را گرسنه خوابیدیم. 🌹شهید عباس فتح الله پور، هدیه به روح بلند همه شهدا ۵ شاخه گل صلوات🌹 📚کتاب مسافران آسمانی، صص 137- 136 📿 🌹 ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─ ____🍃🌸🍃____ https://eitaa.com/joinchat/1790967818C763ece4c90 ─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─