🔸آخرهای آذر بود که آمد. رفتم استقبالش گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانه شان. سپرد بمانم   تا برگردد.  خیلی طول نکشید که برگشت. از در که آمد بیرون پرسیدم: 🔺علی آقا! گل پسرت را دیدی؟  گفت: آره   گفتم: 🔻حالا به تو رفته یا به مادرش؟ گفت: نمی دانم  تعجبم را که دید ادامه داد: 🔺من که صورتش را نگاه نکردم، فقط بغلش کردم همین. انتظار هر جمله ای را داشتم ، الا این.  گفت : 👈ترسیدم نگاهش کنم، محبتش نگذارد برگردم. 🌹شهید علی شرفخانلو🌹 @sh_m_sadrzadeh