✍️خاطره ای از
ملاقات شگفت انگیز امام خامنه ای
با عارف بزرگ آیه الله بهاءالدینی، به نقل از محافظ حضرت آقا :
🔹صبح زود تقریبا ساعت های سه ونیم، چهار صبح،
رفتم منزل آیت الله «بهاءالدینی». قرار بود آقای خامنه ای از جمڪران ڪه نماز صبحشان را می خواندند، برویم منزل آقای بهاءالدینی. من با چندتا از دوستان در خانه را زدیم. آقاعبدالله، پسر آقای بهاءالدینی، آمد دم در. بهشان عرض ڪردم من شاه پسندی هستم از دفتر حفاظت آقا. آقای خامنه ای قرار است ڪه خدمت آقا برسند.
🔸آقاعبدالله هم در را باز ڪردند
و ما رفتیم بالا. هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. آقای بهاءالدینی تقریبا لباس تنشان بود و مهیا و منتظر ڪسی بود. دست گذاشتم به سینه ام و خدمتشان عرض ادب ڪردم. احوالی از ما پرسیدند و گفتند: خب، آسیدعلی آقای ما ڪجاست؟
🔹این حرف آقا، قبل از این بود ڪه
من حرفی بزنم. گفتم: جمڪران هستند. از آن جا ڪه حرڪت ڪنند، قرار است خدمت شما برسند.
🔹گفتند: این جوری نگویید.
ایشان اجلّ بر این هستند ڪه خدمت من برسند؛ ایشان دارند لطف می ڪنند؛ ایشان بزرگواری می ڪنند، قدم می گذارند بر منزل ما. رونق منزل ماست... بعد نشستیم چند دقیقه ای تا اسڪورت حرڪت ڪند. اسڪورت تماس گرفتند ڪه شما حاضرید؟
🔸گفتیم: بله. گفتند: پس ما راه افتادیم.
اما آقای بهاءالدینی به ما گفتند ڪه آقای خامنه ای از آن جا حرڪت نڪردند! نگاه ڪردم، یڪ خورده به من برخورد. من بی سیم دستم است و تماس دارم. مثلاً می دانم چه خبر است دیگر. رفتم بالڪن و به «مجتبی حیاتی»، فرمانده مان بی سیم زدم و گفتم: آقا حرڪت ڪردند؟
🔹گفتند: نه! آقا رفتند
توی گودی داخل محراب مسجد جمڪران، آن جایند؛ الآن حرڪت می ڪنیم. دیدیم آقای بهاءالدینی می داند ڪه آقا حرڪت نڪردند. به ایشان گفتم: بله، آقا حرڪت نڪرده اند. چند دقیقه ای گذشت و این ها دوباره تماس گرفتند. گفتم: حرڪت ڪردند. آقای بهاءالدینی گفتند: بله! حرڪت ڪردند.
🔸چند دقیقه بعد آقا در خانه رسیدند
و از پشت بی سیم تأڪید زیادی به من داشتند ڪه مزاحم ایشان نشوید؛ یعنی حتی توی خانه خیلی اذیت و آزار برای ایشان نداشته باشید.
🔹محافظ ها را برداشتیم بردیم بیرون
و خانه را خلوت تر ڪردیم. آقا با تعدادی از همراه ها وارد منزل آقای بهاءالدینی شدند. آقای بهاءالدینی آمدند تا از پله های خانه ـ ڪه پله های خیلی درب وداغانی هم بود و تقریباً آدم جوان هم شاید زمین بخورد ـ، بیایند پائین. آقای خامنه ای تند آمدند بالا و توی بالڪن به هم رسیدند. آقا برگشتند با یڪ عصبانیت به من نگاه ڪردند، انگاری ڪه من تخلف ڪردم و مزاحم آقای بهاءالدینی شده ام. آقای بهاءالدینی نگاه ڪردند و گفتند: آقا به این بچه ها چیزی نگویید. این طفلڪی ها هیچی به من نگفتند. من دیشب تا حالا منتظر شما هستم. من دیشب نخوابیدم اصلاً.
🔸آقای بهاء الدینی می خواستند
ڪه دست آقا را ببوسند. آقا هم نمی گذاشتند. آقای بهاءالدینی فرمودند: درست است ڪه شما جوانید و زور هم دارید و قدرت در حد، ولی ما پیر شدیم، ولی این جوری ها هم نیست؛ من یڪ خواهشی ازت دارم، بگذارید من دستتان را ببوسم ڪه فردا به مادرتان حضرت زهرا(س) بگویم دست ولی ام را بوسیدم.
🔹وقتی نشستیم، آقای بهاءالدینی
از آن دم در ورودی چشم می انداخت نگاه می ڪرد. آن هایی ڪه یڪ چیزهایی می دانستند نزدیڪ بود قلبشان از توی سینه شان بزند بیرون. همه ترسیدند. ایشان چی می بیند ماها را؟ ما ڪه مطمئن بودیم.
🔸به آقای خامنه ای گفتند:
آقا من شنیده بودم شما مراقبید و مواظبید، ولی نمی دانستم این قدر؛ الحمدلله الحمدلله. چیزهایی را به قاعده خوب می بینم، خوب اند.
🔹بعد دربارة بچه های آقا صحبت ڪردند؛
دربارة آقامصطفی، آقامجتبی، آقامسعود، آقامیثم گفتند. آن آقا پسرهای بزرگ تان را بارها دیدم، الحق ڪه مثل خودتان اند. آن دوتا بچه های ڪوچڪ ترتان را من ندیده بودم، همین چند روز پیش دیدم. این ها هم الحمدلله خیلی اهل اند، خیلی خوب اند.
🔸بعد آقا به بچه ها اشاره ڪردند و بچه ها آمدند.
تڪ تڪ پاسدارها و محافظین و دفتری هایی ڪه بودند، دست آقا را بوسیدیم و خداحافظی ڪردیم آمدیم بیرون. یعنی دیدگاه شخصی مثل آقای بهاءالدینی، دیدگاه شخصیتی مثل آیت الله العظمی «اراڪی»، دیدگاه ڪسی مثل آقای حسن زاده آملی، دیدگاه آقای جوادی آملی، این ها را ماها از نزدیڪ با چشم خودمان دیده ایم.
🖊منبع :
پایگاه اطلاع رسانی حوزه .
خاطرات آقای شاه پسندی محافظ امام خامنهای مد ظله