#داستان...
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود
من از مدرسه به خانه برمیگشتم که یکی
از بچههای کلاس را دیدم اسمش مارک بود
و انگار همه کتابهایش را با خود به خانه میبرد
با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر
هفته به خانه میبره، حتماً این پسر
خیلی بی حالی است!
من برای آخر هفتهام برنامه ریزی کرده بودم
مسابقه فوتبال با بچهها، مهمانی خانه
یکی از همکلاسیها بنابراین شانه هایم را
بالا انداختم و به راهم ادامه دادم
همینطور که میرفتم، تعدادی از بچههارو
دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین
انداختند کتابهایش پخش شد
و خودش هم روی خاکها افتاد
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون
طرفتر، روی چمنها پرت شد
سرش را که بالا آورد در چشمانش
یک غم خیلی بزرگ دیدم
بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد
و به طرفش دویدم در حالی که به دنبال
عینکش میگشت یه قطره درشت اشک
در چشمهایش دیدم
همینطور که عینکش را به دستش میدادم
گفتم: این بچهها درک ندارند !
او به من نگاهی کرد و گفت: متشکرم
و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند
از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری
قلبی بود
من کمکش کردم که بلند شود و از لو
پرسیدم کجا زندگی میکند؟ معلوم شد
که او هم نزدیک خانه ما زندگی میکند
ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده
بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه
خصوصی میرفته و این برای من خیلی
جالب بود
پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم
ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از
کتابهایش را برایش آوردم
او واقعا پسر جالبی بود من ازش پرسیدم
آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال
بازی کند؟ و او جواب مثبت داد
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم
و هر چه بیشتر مارک را میشناختم
بیشتر از او خوشم میآمد
دوستانم هم چنین احساسی داشتند
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را
با حجم انبوهی از کتابها دیدم
به او گفتم پسر تو واقعاً بعد از مدت کوتاهی
عضلات قوی پیدا میکنی با این همه کتابی
که با خودت این طرف و آن طرف میبری!
مارک خندید و نصف کتابها را در دستان
من گذاشت
در چهار سال بعد من و مارک بهترین دوستان
هم بودیم وقتی به سال آخر دبیرستان
رسیدیم هر دو به فکر دانشکده افتادیم
مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود
و من به دوک
من میدانستم که همیشه دوستان خوبی
باقی خواهیم ماند مهم نیست کیلومترها
فاصله بین ما باشد
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم
به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم
مارک کسی بود که قرار بود برای
جشن فارغ التحصیلی صحبت کند
من خوشحال بودم که مجبور نیستم
در آن روز روبروی همه صحبت کنم
من مارک را دیدم او عالی به نظر میرسید
و از جمله کسانی به شمار میآمد که
توانستهاند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند
حتی عینک زدنش هم به او میآمد
همه دوستش داشتند
گاهی من بهش حسودی میکردم
امروز یکی از اون روزها بود من میدیدم
که برای سخنرانیاش کمی عصبی است
بنابراین دست محکمی به پشتش زدم
و گفتم: هی مرد بزرگ تو عالی خواهی بود
او با یکی از اون نگاههایش به من نگاه کرد
همان نگاه سپاسگزار واقعی و لبخند زد
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری
شروع کرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از
کسانی است که به شما کمک کردهاند
این سالهای سخت را بگذرانید
والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان
شاید یک مربی ورزش
اما مهمتر از همه دوستانتان
من اینجا هستم تا به همه شما بگویم
دوست کسی بودن بهترین هدیهای است
که شما میتوانید به کسی بدهید
من میخواهم برای شما داستانی را تعریف کنم
من به دوستم با ناباوری نگاه میکردم
در حالیکه او داستان اولین روز آشنائیمان را
تعریف میکرد به آرامی گفت که در آن
تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد!
او گفت که چگونه کمد مدرسهاش را خالی
کرده تا مادرش بعداً وسایل او را به خانه نیاورد
مارک نگاه سختی به من کرد
و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد
او ادامه داد: خوشبختانه من نجات پیدا کردم
دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث
بازداشت
من به همهمهای که در بین جمعیت پراکنده
شد گوش میدادم در حالیکه این پسر
خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره
سست ترین لحظههای زندگیش توضیح میداد
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه میکردند
و لبخند میزدند همان لبخند پر از سپاس
من تا آن لحظه عمق این لبخند را
درک نکرده بودم
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید
با یک رفتار کوچک شما میتوانید زندگی
یک نفر را دگرگون نمائید برای بهتر شدن ...یا بدتر شدن.
🆔
@ShahidBarzegar65