#رمان_واقعے
#بہسوےاو ✨
🌹قسمت نوزدهم
🔸وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد. لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم و چادر
⚠️تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی
😢بعد از این حرفش سیلی محکمی به صورتم زد. با گریه به سمت اتاقم دویدم
🍃نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم، نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود، چشمها و دماغم بخاطر گریه...
💼یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه مجردیم. وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم.
مانتوهایی که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان.
📸بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم احساس میکردم این خونه غرق گناهه.
مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم. شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود.
💫هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم. ساعت ۱۲ شب خسته و کوفته افتادم روی تخت. فردا یه عالمه کار دارم.
🌹پدرم الحمدالله حمایت مالیشو از من قطع نکرد.
🚕یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم، از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم.
❤️یه مزار
#شهیدگمنامی انگار صدام میکرد، چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم...
-
#شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم یه لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه؛ اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم. با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن، اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن تو و همرزمانت دوستم بشید💔
پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم. بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه، فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم. یهو صدای تلفن بلند شد؛ زینب بود باهم سلام و علیک کردیم.
زینب : حنانه میای بریم...
ادامه دارد...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️