|5|
مجروحین به همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدن...حاج حسین که مجروحین رو سوار کرده بود،خودش ازهمه آخرتر قصد سوار شدن داشت که مورد اصابت قرار گرفت ودستش از دست سیدابراهیم که میخواست حاجی رو بکشونه تو،جدا شد(سید گفت که خود حاجی دستش رو از دست سید جدا کرده بود)نوادگان معاویه به قدری نزدیک شدن که رگبار رو داخل بی ام پی گرفتن و سید میگفت که گلوله ها وقتی به بدنه ی داخل بی ام پی برخورد میکردن،کمونه کرده و چندین بار بین در و دیوار داخل رد و بدل میشدن ودرست همونجا گلوله ی دوم به پهلوی سید ابراهیم خورد...
خلاصه بی ام پی از اون مهلکه خودش رو خارج میکنه، اما بدون حاج حسین...
ماهم دیدیم که چاره ای جز شکستن محاصره نداریم، پشت بیسیم اعلام کردم:هر کسی که صدای منو میشنوه فورا خودش رو به ما برسونه و از قسمت پشتی حلقه ی محاصره رو بشکنیم و عقب نشینی کنیم...
در اون حالت از سه طرف محاصره ی کامل بودیم و از قسمت پشتمون دشمن در فاصله ی دوری قرار داشت...
که همونجا تو اون شرایط سخت،سید مصطفی موسوی اعلام کرد:حاجی قبضه ی GPS رو چکار کنم؟
منم از کوره در رفتم و گفتم: اون قبضه بخوره تو سرت....جونتو بردار و بکش عقب...
اونم با همون آرامش خاص و همیشگیش گفت: خوب چیکار کنم این قبضه دست من امانته...
تو اون شرایط سخت تشنگی، خستگی و بی مهماتی، دیگه جای وایستادن نبود...
بچه ها خودشون رو رسوندن و با آتیش پراکنده و پوشش ،حرکت کردیم...
و دشمن هم که حسابی روحیه گرفته بود و تعدادی از بچه ها رو هم اسیر کرده بود، به سمتمون تیراندازی میکرد...
دیگه نایی برای ادامه ی مسیر نمونده بود...
بچه ها سرامیک ها رو در میاوردن و تو مسیر می انداختن، حتی تحمل سنگینی یه نارنجک هم ازمون سلب شده بود...
از یه مسیر دیگه و درست تو دل دشمن و حدود 8 کیلومتر راه رو که تا مواضع خودی داشتیم رو طی میکردیم...
تو همون مسیر چند نفر دیگه ای رو از دست دادیم...
منم که آخرین نفر ستون بودم، چشام سیاهی تاریکی می رفت و هر لحظه فاصله ی خودم رو با بچه ها بیشتر احساس میکردم،به خودم اومدم و دیدم اگه عقب بمونم ، اسیر شدنم قطعیه...بالاخره خودم رو رسوندم و تو مسیر تجهیزات بچه ها رو روی زمین میدیدم...
سید مجتبی حسینی رو هم که قبلا قضیه اش رو گفتم و همچنین شهید مالامیری که چطور از خودگذشتگی کرد و کنار اون مجروح موند و گفت من چطوری اینو که مجروح شده تنها بذارم، فردا چی جواب بدم و حتی از روحیاتی که ازش سراغ داشتم ، دغدغه ی اینو داشت که بعدا بگن معلممون درسایی که به ما میداد رو خودش عمل نکرد..
یه مورد دیگه که یادم رفت عرض کنم این بود که تو اون شرایط بیسیم های آنالوگمون (داخلی)توسط دشمن شنود میشد و اومده بودن روی شبکه مون و با فارسی صحبت کردن و بعضی الفاظ رکیک نسبت به اهل بیت ، روحیه ی بچه ها بیشتر بهم میریخت...
بعد اینکه با اون وضعیت رسیدیم به عقبه، چند تا ماشین اومده بودن دنبال بچه ها...
و آذوقه ای که قرار بود بیاد تو خط، رو هم انباشته شده بود و با دیدن آب و غذا مثل کسایی که از قحطی در اومده باشن ، خودمونو انداختیم رو آب و خوراکی ها...
آبی که در دهان نمونده بود، همون یه مقدار کمی که کف از دهان میومد و از دهان خارج میکردیم ، بعضا همراه خون بود...
بعد از خوردن آب، یه ظرف حلوا شکری برداشتم که بخورم، وقتی یک تکه ازش کندم و خوردم، ناخوداگاه همشو از دهانم خارج کردم و دیدم که خونی شده...بله دهان و گلوی بیشتر بچه ها زخم شده بود...
بعد از اون تا مدتها که حلوا شکری میدیدم حالت تهوع میگرفتم...
بعد از اون به دستور فرمانده ، قرار شد بچه های باقیمانده رو سر خط کنیم و همونجا خط پدافندی تشکیل بدیم ...که با اون شرایط بچه ها،اصلا عملی نشد...
و از همونجا هم مجبور شدیم چند کیلومتر دیگه عقب نشینی کنیم و همون نقطه ی رهایی رو تثبیت کنیم...