.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞