﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣3⃣ 🔻ابراهیم و شهدا ✨پس از ساماندهی دوباره ی نیروها در کانال کمیل، ابراهیم در گوشه ای نشست و به شهدا خیره شد. او خودش همیشه می گفت: زیباترین شهادت را می خواهم! يک بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست، زیباترین شهادت چگونه است؟ او در پاسخ می گفت: زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نمانده... ابراهیم نگاهش را از پیکر غرق به خون شهدا برداشت و به آسمان دوخت. بعد نگاهی به لباس خونینش انداخت که با خاک کانال عجین شده بود. دوباره افق نگاهش را راهی آسمان کرد. آسمان فکه با تکه های ابر زیباتر شده بود. ✨ابراهیم انگار به دنبال گمشده ای می گشت. شاید هم سیر در آسمان به همراه دوستان سبک بالش، روح ناآرامش را تسلی می داد. با نگاه به شهدا، تصویر مادرشان را در ذهن مجسم کرد و غم، همه ی وجودش را فرا گرفت.شاید به یاد مادر خودش افتاد. به یاد آخرین وداع با مادر... تصویر دلنشین لبخند مهربان مادر در ذهنش نقش بست. لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش حلقه زد. ✨چند روز قبل از عملیات در تهران خوابی دیده بود. بعد از آن خواب دیگر آرام و قرار نداشت. من نمی دانم ابراهیم چه چیزی را می دانست! اما در آن عملیات و در آن چند روز که با هم بودیم، مرتب از حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. او ارادت عجیبی به مادر سادات داشت. به همه بسیجیان می گفت: ایشان را مادر صدا کنید. من یقین داشتم در نگاه های خیره ی او به پیکر شهدا رازی نهفته بود! یاد آن شبی افتادم که به سمت تپه دوقلو می رفتیم. ابراهیم در کنار ستون ایستاده بود و فریاد می زد: بچه ها سریع تر، مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها منتظره... بچه ها سریع تر.... ✨قبل از عملیات مو و محاسن بلندش را کوتاه کرد. به سان نو دامادی که به حجله می رود و با عطش بسیار خودش را به عملیات رساند. چهره اش ملکوتی تر شده بود. هر کس او را می دید، چند دقیقه ای مجذوب چهره ی روحانی اش می شد. این عملیات برای ابراهیم رنگ و بوی دیگری داشت. از او خواسته بودند به قرارگاه یازده برود اما او خواست با بسیجیان خط شکن باشد و گردان کمیل را برای این عشق بازی انتخاب کرد. خاطرات همین طور از ذهن ابراهیم می گذشت، او همچنان به پیکر شهدا خیره مانده بود.دوباره به چهره اش خیره شدم. ابراهیم می دانست لحظه ای پرواز نزدیک است. احساس سبک باری می کرد، اما چگونه رفتن برایش اهمیتی صد چندان داشت. ✨شهدا آرام انتهای کانال خوابیده بودند. چفیه ای که همراه همیشگی شان بود، در آخرین سکانس وفاداری، نقش کفن را برایشان بازی می کرد. دوستان ابراهیم و بقیه بسیجیان کانال هم حال خوشی داشتند. چه روزهای تلخ و شیرینی که با همین شهدا سپری کرده بودند. شوخی و خنده ها، نماز شب ها و مناجات هایشان، همه و همه برای رزمندگان که در کانال محاصره بودند، خاطره ای ماندگار و فراموش نشدنی بود. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh