📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣4⃣ هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری،😇 شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم، دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،😌🌸 حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ... دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم .. بی هوا صداش زدم: _عباس!😍 نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: _آقای عباس🙈 لبخندی رو لبش نشست☺️ بعد کمی مکث گفتم: _یه چیزی بپرسم؟؟😊☝️ +بفرمایین😍 کمی مِن مِن کنان گفتم: _یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده - خب کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: _هیچی!!😐 با تعجب نگاهم کرد و گفت: _پشیمون شدین؟😉 هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم.. بعد نشستن گفت: _بپرسین سوالتونو؟😊 بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم: _چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت: _نمیدونم😒 نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم: _چیو نمیدونید؟!!😕 در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: _میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣 دیگه چیزی نپرسیدم، حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒 کمی به سکوت گذشت که گفت: _ دلم خیلی تنگ شده😣❣ بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم - نمی پرسین برای کی؟!😒 شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری گفتم: _من دیگه سوال نمی پرسم🙁 نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که گفت: _ناراحتتون کردم؟!😒 سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!! ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh