❣🌸 🌸❣ 4⃣5⃣ روزها برام به سختی میگذشت،😣 همش مثل یه آدمی که منتظره کسیه چشمم به ساعت بود،👀😥 گاهی وقتا تا چند دقیقه فقط به ساعت زل میزدم،👀🕓 که شاید چند ساعت بگذره و عباس زنگ بزنه ..📞 خیلی کم زنگ میزد، وقتی هم که زنگ میزد خیلی کوتاه حرف میزد و خداحافظی میکرد،😒 انقدر دلتنگ بودم که سمیرا هم از حال و روزم میفهمید دلتنگی رو،😕 همش منو به بهونه های مختلف میبرد این ور اون ور تا حالم بهتر بشه و انقدر تو خودم نباشم، دست خودم نبود، گاهی حس میکردم زندگی ایستاده،😣  گاهی از دلتنگی انقدر خسته میشدم که فقط تنها پناهم 🌷گلزار شهدا🌷 بود و بس… تو اتاقم نشسته بودم و کتابی رو که دوست داشتم ورق میزدم،  اسمش📖 “خدا بود و دیگر هیچ نبود“  بود، دلنوشته های شهید چمران، خیلی کتاب رو دوست داشتم،  حساس ارامش میکردم وقتی می خوندمش، خیلی از عباراتشو حفظ بودم ولی بازم میخوندم و لذت میبردم از خوندنشون،😊 هر از چند گاهی نگاهم از روی نوشته های کتاب سُر می خورد  و به ساعت روی دیوار خیره میشد که شاید چند ساعت بگذره و بتونم صدای عباس رو بشنوم،😢 آه که چقدر سخت بود دوری و … کتاب رو بستم،📙 تمام تمرکزم رو از دست داده بودم،😕 اگه اینجوری پیش میرفت خودمو از بین میبردم، نباید انقدر بی تابی میکردم، بلند شدم که برم پیش مامان،به مهسا قول داده بودم که درمورد دانشگاهش با مامان صحبت کنم…😊👌 نگاهی به مهسا انداختم که خودشو با گوشیش مشغول کرده بود .. بلند شدم رفتم پیش مامان، جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنج پاک میکرد،😊 کنارش نشستم و کمی درمورد مهسا باهاش صحبت کردم، مامان با چند تا از حرفای منطقی که زدم قانع شد به اینکه مهسا رشته ای رو بخونه که دوست داره،😍😊 بالاخره قبول کرد و من خوشحال از اینکه تونستم برای خواهرم کاری کنم،  بلند شدم تا برم بهش بگم.. از جلوی در اتاق محمد که رد میشدم تصمیم گرفتم به محمد هم یه سری بزنم، چند وقت بود با داداشم نتونسته بودم درست حرف بزنم از بس تو خودم بودم این چند روز،😅 در اتاقشو زدم و رفتم داخل رو تختش نشسته بود و داشت با چند تا برگه ور میرفت، نشستم کنارشو گفتم: _چیکار میکنی برادرِ من؟!!😊 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh