💢به اسم حبیب 💠روایت اول: 🔰ارادت خاصی به داشت. میگفت: غریبن، خالصانه عمل میکرد👌برای خدا... دوستانش میگفتن: نمیدونستیم چیکارست⁉️ میگفت: باغبونم به درختا آب میدم. 🔰شهید که شد گفتن تیپ بوده. میدونین بچه ها بعضی حرفا آدم رو وادار میکنه بیشتر رو بعضی چیزا بشه, راهیان نور💫 راوی کاروان میگفت: شهدا نبودن، ستاره شدن🌟 🔰بچه ها محمد خانی همرنگ ما بود, همین دانشگاهی که ما درس میخونیم📚 درس میخوند, همین شهری که ما زندگی میکنیم زندگی میکرد مثل ما، مثلِ خیلیای دیگه 🔰یکی از دوستای محمد حسین میگفت: محمد حسین سرمایی☃ بود هشت تا میپیچید دورش رو بخاری♨️ میخوابید. یه ســ❓ـوال 👇 ❓این آدم سرمایی توی شب تا صبح سوز چطور دووم آورد⁉️ اونم حلبی که سرده چه برسه به پاییـ🍂ـز وزمستون. چی دید؟ چی درک کرد؟ چی دیدش بمونه، باخودتون یکم فکــ💭ــر کنین. 🔰همیشه آخر هاش میخوند 🔸سَرکه زدچوبه محمل دل ماخورد ترک 🔹ریخت بر قلب ودل جمله عشاق نمک 🔸آنقدرداغ عظیمَست که بردل شده حک 🔹سر زینب به سلامت سر نوکر به درک 🔰مراسم دوستاشون این رو میخوندن به آخرش که میرسیدن سکوت میکردن🔇 دلشو نداشتن جلو وخواهرش بگن سر نوکر به درک😔 چند باری که خوندن و آخرش سکوت؛ بلند گفتن: سر زینب به سلامت به درک 🔰بچه ها! وقتی صدام دستور قتل بنت الهدی رو داد. ازش پرسیدن. موسی صدر که کشته شد به خواهرش چیکار داری؟ گفت: «من قضیه را تکرار نمی‌کنم❌ بعد از برادرش، زنده ماند و یزید و آل‌امیه را رسوا کرد». به قول دکتر آنان که رفتند کار حسینی کردند آنان که ماندند باید کار کنند✅ وگرنه اند ✍پی نوشت: و چه بسیار ناگفته هایی که توفیق بیان نشد 📚برگرفته از کتاب عمار حلب (پایان) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh