♥️ 4⃣2⃣ 🍂 "بعضی چیزا حِس کردنیه" چشم هایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم💥 روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم پدرم دنبالم آمد داد زدم و گفتم: _ولم کنین می خوام تنها باشم و شروع کردم به دویدن احساس می‌کردم نفسم تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود بغضم ترکید نفهمیدم چقدر زمان گذشت؛ ناگهان متوجه شدم یک جوان مرد کنارم نشست و گفت: _چی شده هم وطن تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا این جوری به هم ریختی؟ 🌿ظاهراً نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می‌فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداریم بدهد اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم: _ با خانوادم اومدم. اما غریبم، شما اینجا چی کار می کنین؟ +کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه خور یکم حالت بهتر شه با خانوادت حرفی شده؟ _تقریباً می‌خواستند مجبورم کنند کاری رو انجام بدم که دلم نمی خواست، ولی من نتونستم. 🍂+میدونم چی میگی. نمیخوام بپرسم چی شده. ولی به عنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست⚡️ خوردن با بدبختی خودش و سر پا کرده بهت میگم: دنبال چیزی رو که میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که دلم می گفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم😔 🌿از حرف‌هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت✘ وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم ناگهان چیزی در ویترین یک مغازه توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان🔮 که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود وقتی می چرخید آهنگ می‌زد و برگهایش بالا و پایین می افتاد زیبا بود داخل مغازه رفتم چشمم به تابلوی زیبای افتاد برای خریدم و از مغازه خارج شدم. اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود هنوز دور دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را هم خریدم. 🍂همان طور که حدس می زدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم فردایش به ایران🇮🇷 برگشتیم اما جر و بحث ما همچنان ادامه داشت ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh