❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣4⃣ 📖از استاد تا باغبان دانشگاه را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد پیگیر مشکلات مالی💰 انها میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی . واسطه اشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود. 📖خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم. بالاخره جوابمان کرد☹️ 📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از انها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس . 📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم . زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh