#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 2⃣4⃣
📚📖به اصرار حسین اون رو به بیمارستان کرمان منتقل کردند.حال و هوای عملیات آرام و قرار از دلش برده بود بخاطر همین کمی که بهبودیش رو بدست آورد از بیمارستان فرار کرد.
‼️چند روزی رو در کرمان ماند. وضعیت پاهای حسین خیلی خراب بود.وقتی گوشمون رو به محل جراحتش نزدیک می کردیم براحتی صدای جریان خون در رگهاش رو می شنیدیم.شاید باورش مشکل باشه اما درست مثه سماور در حال جوش قل قل می کرد.
✳️می گفتم:آخه بابا جون یه کم به خودت برس. می گفت:می دونی بابا من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاج ندارم.۱
⁉️قبل از عملیات والفجر هشت چند روزی به کرمان اومدم.اتفاقا حسین رو با بدن مجروحش توی گلزار شهدا دیدم.با تندی صداش کردم و گفتم:این همه بهت تأکید کردم خودت رو به خطر ننداز.باز میری خودت رو به دشمن نشون میدی،بعد زخمی میشی و بچههای مردم توی جبهه بی سرپرست میشن.
◾️سرش رو پایین انداخت و گفت:زیاد ناراحت نباش این دفعه آخره.-گفتم:یعنی چی؟-گفت: این عملیات آخرین عملیات منه،دیگه بر نمی گردم.،من زیاد حرفش رو جدی نگرفتم،فکر کردم مثه شوخی های همیشگیشه اما...۲
✅قبل اینکه حسین دوباره به منطقه بره بازم به گلزار شهدا رفتیم.اون با همون دوتا چوب زیر بغلش اومده بود.میون قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالا سر قبر دامادمون-شهید دادبین-نشستیم.
⁉️به حسین گفتم:داداش این جنگ بلاخره کی تموم میشه؟-گفت:این جنگ نباید تموم بشه. -گفتم:چرا؟-گفت:بخاطر اینکه به یه سری ظلم میشه.با تعجب پرسیدم:برای چی؟ به چه کسایی ظلم میشه؟
✳️گفت:کسایی که یه عمر توی این جبههها جنگیدن.خدا نکنه روزی بیاد من زنده باشم و شخصی به نام خمینی نباشه.حقش نیست ما بعد امام زنده بمونیم و زندگی کنیم.حق اونایی که خودشون رو وقف جبهه و جنگ کردن فقط با شهادت ادا میشه.۳
✔️راویان:۱-پدر بزرگوار شهید یوسف اللهی ۲-سردار حاج قاسم سلیمانی ۳-محمد علی یوسف اللهی
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh