📚
#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️
#افتاب_در_حجاب
0⃣3⃣
#قسمت_سی_ام
💢انگار اکنون این
#اوست که
#دل_نمى_کند،... که ناى رفتن ندارد،...
که
#پاى_رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ،
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد# مى شکنتد و این سیل جارى مى شود...
🖤و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است...
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه🏕 مى فشارى و با
#تضرع و
#التماس به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب
#ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
💢اما...
اما اکنون
#ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل
#سکوت و
#سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را
#روشن ✨و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ...
🖤نه ... به حسین وابگذار این قصه را...
که جز خود
#حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور
#فاطمه پیش پاى
#ذوالجناح شده است... و
#حلقه_دستهاى_فاطمه را به دور
#پاهاى_ذوالجناح دیده است.
💢کى گریخته است این دخترك !
از روزن کدام
#غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد....
گواراى وجودت فاطمه جان !
کسى که
#فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
🖤هر چه باداباد...
#هلهله_هاى_سبعانه_دشمن!
اگر قرار است خدا با
#دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد.
نیازى به کلام نیست.... این دختر به
#زبان_نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند.
💢چرا که
#مخاطب حرفهاى او
#حسینى است که
#زبان_اشک و
#نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
#فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند،
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
🖤پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر
#شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
تو
#یتیمان_مسلم را بر روى
#زانو نشاندى و
#دست_نوازش بر
#سرشان کشیدى!پدر
#بغضش را فرو مى خورد...
و از پشت پرده لرزان اشک😢 به او نگاه مى کند.
💢پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و
#ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق
#پنهان گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ،
#آسمان_چشم_حسین را
#بارانى مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید.
🖤
#چه_کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟
#چه_کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟
#خودت این کار را بکن بابا! که
#هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با
#حرفهاى دخترك،...
جبهه حسین ، یکپارچه
#گریه و
#شیون مى شود...
💢 و اگر
#حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند،
گدازه هاى
#جگر کودکان ، خیام را به آتش 🔥مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ،
یک کرشمه نوازش
#طلبانه نیست ،
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
🖤 او دست ولایت حسین را براى
#تحمل #مصیبت مى طلبد، براى تعمیق
#ظرفیت ، براى ادامه
#حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است...
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که
#حسین با همه عاطفه اش ،
#فاطمه را در آغوش مى فشرد..
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh