❣﷽❣ 📚 •← ... 2⃣4⃣ در باز شد! وارد اتاق شدم، نگاهم 👀رو دور اتاق چرخوندم زیر لب گفتم: _خدایا ڪمڪم ڪن،از دلم خبر دارے!🙏 دلم با امین نبود😒 اما بعضے اتفاق ها اون حس قدیمے رو برمے گردوند مثل اتفاق امروز!😔 نگاهم افتاد بہ پنجرہ، روسریم رو سر ڪردم و نزدیڪ پنجرہ شدم! چندسال بود از پشت این پنجرہ بیرون رو نگاہ نڪردہ بودم؟!😕 بیشتر از پنج سال،شاید پونصد سال! زل زدم بہ حیاطشون، مثل قدیم! لبخند زدم،دهنم تلخ شدہ بود گذشتہ مزہ ے شیرینے ندارہ! داشت تو حیاط با هستے بازے👶 میڪرد، یادم افتاد یڪ بار خواب دیدہ بودم پشت پنجرہ ام و امین دارہ با دخترمون بازے میڪنہ، با هستے نہ! با دخترمون!😒 من هم از پشت پنجرہ تماشاشون میڪنم! چشم هام رو بستم، هانیہ تو ڪہ ضعیف نیستے،هستے؟!😟 احساسات بچگونہ ت ڪہ بر نمے گردہ،بزرگ شدے!😏 چشم هام رو باز ڪردم، موهاے هستے رو بو مے ڪرد و میبوسید، خواستم از ڪنار پنجرہ برم ڪہ سرش رو آورد بالا! نگاہ هامون بهم دوختہ شد،👀👀 برقشون بہ هم برخورد ڪرد، برق خاطرہ! منفجر شدن! .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh