❣﷽❣
📚
#رمــان
•←
#من_با_تو ...
6⃣6⃣
#قسمت_شصت_وششم
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت:😟
_هانے خوبے رنگ بہ رو ندارے!
آروم گفتم:😣
_خوبم یڪم فشارم افتادہ.
سهیلے😍 سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت. حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت:😌😉
_خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے. آروم گفت:😊
_براے فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد:☺️
_شیرینے اول زندگے!
گونہ هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم:
_ممنون!
+سلام زن داداش!😄✋
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند مترے مون ایستادہ بود.
چادر رو روے صورتم گرفتم و گفتم:
_سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ ے عقد.
با عجلہ گفتم:😊
_منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ.
بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد:
_هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم:😄
_از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
_خاڪ تو سرت!😕😄
صداے یااللہ گفتن مردے باعث شد همہ بلند بشن.
روحانے👳♂ مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد.
با اشارہ ے مادرم،نشستم روے صندلے.
بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالاے سرم گرفتن.
جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت:😊
_عاطفہ جون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.
چادرم رو جلوے صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ ے عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین! 😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روے صندلے ڪناریم نشست. استرسم بیشتر شد،انگشت هام رو بہ هم گرہ زدم.😣
روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشت هام رو فشار میدادم. صداے سهیلے پیچیید تو گوشم:😊
_شڪلات!
نگاهے بہ دست هاے عرق ڪرده م، ڪردم.
شڪلات🍬 بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن 📖رو برداشت وبوسید😘
آروم گفت:
_حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم.
سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍
آروم گفتم:
_من آمادہ ام.
قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
🌸🌸🌸
نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے ✨نور انداختم.
روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟 دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!🌟 اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:😢
یا فاطمہ!
صداش پیچید:🌸
مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ هام روے صورتم سُر خورد.😢
🌸🌸🌸
هم زمان روحانے گفت:
_دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟
هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت! آروم گفتم:😊
_با اجازہ ے بزرگترا بلہ!
صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون.
سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،
با لبخند گفت:😍🙂
_مبارڪہ!
خندہ م گرفت،😄اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:
_مبارڪ شمام باشہ!😍
#ادامه_دارد ....
✍نویسنده:
#لیلی_سلطانی
Instagram:leilysoltaniii
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh