🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت دهم 🍃 راوی :حسين الله‌كرم 💠مسابقات قهرمانی ۷۴ کيلو باشگاه‌ها بود. ابراهيم همه‌ی حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نيمه‌نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب تمرين کرده بود. اکثر حريف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه‌نهایی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سال‌ها بعد، همان پسری که حريف نيمه‌نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می‌کــرد. همه ما هم گوش می‌کرديم. تا اينکه رســيد به ماجرای آشــنائی خودش با ابراهيم و گفت: آشنائی ما بر می‌گردد به نيمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن ۷۴ کيلو. قرار بود من با ابراهيم کشتی بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند، ابراهيم بحث را عوض می‌کرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد، همان آقا را ديدم و گفتم: اگه ميشه قضيه‌ی کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نفس عميقی کشــيد و گفت: آن سال من در نيمه‌نهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديداً آسيب ديد. 🍃به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازی‌های او را ديده بودم. توی كشــتی اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم، فن‌هایی بود که روی پا ميزد، اما اصلا به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به فينال رفتم. ابراهيم با اينکه راحت می‌تونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فكر می‌كنم او از قصد، كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعريف ديگه‌ای داشت. ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داداش ابراهیم رو دارن. اما توی فينال، با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت، همان پای آســيب ديــده‌ی من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او ديده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنين رفيقی نصيبم کرده. صحبت‌هايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هايش فکر می‌کردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيلانغرب، روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: "ابراهيم هادی، رزمنده‌ای با خصائص پوريای‌ولی" 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh