📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۷۱) امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم تلفن خونه زنگ خورد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟ مامان زینبه.... سلام برسون بهش دخترم ... باشه ...زینب مامان سلام میرسونه سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟ هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟ چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم انگار مورد پسند بابا نبودن .... اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊 عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟ اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍 خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟ زینب ـ خودت حدس بزن.. عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁 خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊 فرزانه ـ گفتی کیه؟؟ مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮 شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧 الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟ چرا حرف نمیزنی ؟؟ اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️ زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔 ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ... فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ باشه برو به سلامت خدا حافظ گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه... نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری نه حواسم هست ... فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟ نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب پیاز چشامو میسوزونه😢😢 مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ... زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟ گریم بیشتر شد 😭😭😭 مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم از اینکه خودمو کوچیک کردم .... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹