🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا و الصدیقین 🌹 🎬 شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصرادامه داد: بعضيها مييان اينجاوبعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن وازپــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدمها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفرداهرروزتو کاباره پل کارون کنارميزاول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود. يکبــاربراي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد وبا يکدست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك قهوه اي،صورت تراشيده، كرواتو كلاه نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاهو خانواده سلطنت منفورترين افراد در پيش او بودند. دارد.....