0⃣0⃣3⃣
#خاطرات_شهدا🌷
💠مکاشفه
🔰یک بار خاطره ای از
#جبهه برام تعریف می کرد.میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص،
#مهمات می گذاشتیم و درشان را می بستیم.
🔰گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم
#محجبه، با چادری مشکیــ🍃! داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.
🔰پیش خودم فکر کردم حتماً از این
#زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند😕 و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را
#نمی_دیدند.😟
🔰قضیه کار، عجیب برام سؤال ❓شده بود. موضوع، عادی به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم⚡️ بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکتر.
🔰تا رعایت ادب شده باشد👌، سینه ای صاف کردم و خیلی با
#احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما
#مـــردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.🚫»
🔰رویش طرف من نبود❌. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه
#برادرمن زحمت نمی کشید؟» 😦😦
🔰یک آن یاد
#امام_حسین (ع) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد😭. واقعاً خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و
#فهمیدم جریان چیست.
🔰بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم. آن
#خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که
#یاورما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم👌.»
راوی:همســــر شهید🌷
#خاک_های_نرم_کوشک
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh