🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت274 با شنیدن این حرفش قلبم از جا کنده شد، با یادآوری چشم‌های بی‌شرم کامی، رفتار و حرف هایش، تصور این که یک لحظه با او تنها در این خانه بمانم، دیوانه‌ام می‌کرد. با عجز پرسیدم. –عکسم رو واسه اون فرستادی؟ صاف به چشم‌هایم نگاه کرد. –اهوم، خواستم بدونه بی‌حجاب خیلی خوشگل تری. با بغض گفتم: –تو رو جون مادرت، پاکش کن. تو رو جون هر کسی که دوسش داری و بهش اعتقاد داری پاکش کن. با آبروی من بازی نکن. زمزمه کرد: –آبروت مهم تره یا جونت. فریاد زدم: –آبروم، آبروم از همه چی‌مهم تره. مدام به علی فکر می‌کردم که اگر این اتفاق بیفتد چه حالی می‌شود. به خاطر تصوراتم دیگر گریه امانم نداد. پشتش را به من کرد و سرش را داخل گوشی‌اش برد و گفت: –حالا این همیشه آنلاینه‌ها، الان معلوم نیست کدوم گوریه. دوباره فریاد زدم. –نگو بیاد این جا، باشه، باشه، کاری رو که گفتی، انجام می دم فقط تو اون عکسا رو پاک کن. بعد دوباره هق زدم و با همان حال ادامه دادم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشی و بخوای این جوری سوءاستفاده کنی. آن چنان با چشم‌هایی که از خشم قرمز شده بود به طرفم برگشت و خیره نگاهم کرد که از ترس گریه‌ام بند آمد. با همان حال جلو آمد و رو به رویم ایستاد. احساس کردم نگاهش تا عمق وجودم نفوذ کرد و استرس و اضطراب را در بدنم تزریق کرد. به سختی نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به دست هایش دادم و زمزمه کردم: –می شه پاکش کنی؟ بعد از سکوت سنگینی که بینمان برقرار شد خم شد و طناب را از دست ها‌یم باز کرد. گوشی‌اش را به طرفم گرفت و صفحه‌ی کامی را باز کرد و جلوی چشم هایم، هم عکس های مرا پاک کرد و هم پیام زشتی که در مورد من برای کامی فرستاده بود. بعد گفت: –من دیگه عکست رو واسه کسی نمی‌فرستم. ولی تو گوشیم می مونه برای این که دو روز دیگه نظرت عوض نشه، فهمیدی؟ کار که تموم شد گوشیم رو می دم به خودت همه رو پاک کن. حالا دیگه می تونی بری. هنوز استرسی که به جانم انداخته بود دلم را چنگ می زد با لکنت پرسیدم: –م...گه... بازم قراره ببینمت؟! نگاهی به پیامی که برایش آمده بود کرد و لبخند زد. با خودش گفت: –اینم حل شد. بعد با خوشحالی نگاهم کرد. –اگه دختر خوبی باشی نه. از روی صندلی بلند شدم. –یعنی الان می‌تونم برم؟ رفت کیفش را از داخل کابینت برداشت. –فعلا بشین. من یه کار بیرون دارم می رم و زود برمی‌گردم. وقتی برگشتم خودم تا یه جایی می‌رسونمت. حرفش را باور نداشتم از تنها ماندن می‌ترسیدم. –خب بذار منم باهات بیام، تو برو دنبال کارت منم سر راهت برسون. کلید را برداشت. –اگه یه کلمه‌ی دیگه حرف بزنی میام دستات رو می‌بندما! مگه نمی‌خواستی بری دستشویی؟ هر غلطی می خوای بکنی بکن تا من بیام. دست به چیزی هم نمی زنیا. نگاهی به اتاقی که رو به روی اتاق خودش بود انداخت. به طرفش رفت و قفلش کرد. بعد بلافاصله از در بیرون رفت و صدای چند قفله کردن در به گوشم رسید. دوری در سالن پذیرایی زدم، نمی‌دانستم حالا باید چه کار کنم. یاد نمازم افتادم که خیلی وقت بود از اول وقتش گذشته بود. برای وضو گرفتن به دستشویی رفتم ولی هنگام وضو گرفتن، سنگینی در بدنم احساس کردم. چیزی که وضو گرفتن را برایم سخت می‌کرد. شاید بشود گفت یک جور تنبلی. انگار کسی در درونم می‌گفت در این وضعیت چه وقت نماز خواندن است، بعد می‌توانی قضایش را بخوانی. بی‌توجه به احساسی که داشتم وضو گرفتم. همه جا را دنبال مهر گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. کیفم پیش علی بود. همان لحظه صدای ریزی را شنیدم. صدایی شبیه ناخن کشیدن روی در، یا گاهی با ناخن بر روی در نواختن. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯