⊰•🌝•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتم...シ︎ یا با لبخند و رضایت، در بستن ساکش کمکش میکند؟ این روز ها، با این فکر و خیال ها، به عظمت و‌وسعت قلب مادر شهیدان پی میبرم. ماشین کج میشود، و من و لبخندی که قرار بود بزنم و قطار و لوکوموتیوران پرت می شویم به سمت چپ. زن،هراسان چنگ می اندازد به پسرش و به خودش می چسباندش. رانندن فحش را می کشد به جاده و دست انداز و.....؛ اما هیچ عجله ای برای رسیدن ندارد. پیاده میشوم به زانویم دستی میکشم راه که میروم انگار یک واگن توی کاسه زانویم جا مانده و ترق و ترق صدا میدهد. از سوپری سر کوچه نشانی خانه را میپرسم. باید چند متری بروم پایین تر. قلبم توی حلقم است. جوان از دادن خودش سخت است، و این که هربار جلوی کسی بنشینی و این از دست دادن را بارها و بار ها بازگو کنی سخت تر.. صدای داد و بی داد بچه هایی که در پارک کوچکی بازی میکنند فضای کوچه را پر کرده. زنگ طبقه دوم را میزنم. صدایی از درباز کن جواب میدهد، و من خودم را معرفی میکنم. زن جوانی به پیشوازم می اید. کشیدگی صورتش، میان گل های ریز چادرش قاب شده. نگاهش جوری است که انگار چندین سال است همدیگر را را همین جا کنار چارچوب دیده ایم. بارداری اش زیر چادر هم مشخص است. لبخند که میزند چال روی گونه اش نمایان میشود. به گمانم لبخند ویژگی خانواده نوری باشد. به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم..... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ⊰•🌝•⊱¦⇢ ⊰•🌝•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii