⊰•🐞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نهم...シ︎ به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم که گوشه چپش، زنی پیچیده در چادر مشکی کنار مبلی ایستاده است. این چند روز مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام به طرفش میروم. برای بوسیدنم اغوش باز میکند. برای منی که سال هاس از گرمی آغوش مادر محروم ام، این لحظه ها ناب است. ظرف شیرینی را دست الهام، خواهر بــابـک میدهم و کنار مادرش مینشینم. به نیم رخش خیره میشوم . دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام، مقایسه اش کنم. صورتی نسبتا کشیده و پوستی سبزه دارد و چشمانی که انگار رویش نم نشسته است. ارامش از نگاهش میبارد. پسر بچه ای جلوی تلوزیون نشسته است. هفت ساله به نظر میرسد. الهام باز از اشپز خانه خوش امد میگوید. مکدر نگاهم میکند و لبخند میزند. با این حرکتش اویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد. الهام میگوید: اراز صدای تلوزیون را کمش کن. حالا همه چشم دوخته ایم به اراز که محو تماشای تلوزیون است. موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش. او را بیشتر شبیه پدر بزرگش کرده است. فضای خانه، به سبب حضور یک غریبه پر از سکوت شده و فقط «باب اسفنجی » است که یک حرف میزند. باید سکوت رابشکنم. رو میکنم به مادر و میگویم:احتمالا اقای نوری گفته اند چه کاری می آم. میگوید:دست شما درد نکنه. اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت.... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 . ⊰•🐞•⊱¦⇢ ⊰•🐞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii