⊰•🏵•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و سه...シ︎
دفترچه جلد مشکی توی دستش را کنار میگذارد و سلام میکند به شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم.
از این که توفیق این را داشته که با بابک نوری که از جوان های نسل سوم انقلاب است،آشنا شود،اظهار خوشحالی می کند و میگوید:داستان.از اینجا شروع میشه،زمانی که برادر مدافع حرم ما ،تو سال ۱۳۹۴،سرباز لشکر قدس سپاه گیلان شد.
به این لشکر، یه ماموریت دو ساله محول شده بود که یه مقر تو شمال غرب کشور داشته باشه.
بنده،تو اون پایگاه مرزی،جانشین سردار حق بین،فرمانده لشکر قدس،بودم.
بابک،سرباز سپاه بود،وهر سرباز،دو تا سه دوره ی بیست روزه،از گیلان به اونجا فرستاده میشه.
من با بابک تو مقر سردشت آشناشدم.
می پرسم:چرا شمال غرب؟مگه اونجاخبریه؟
دستانش را در هم گره میکند و خیره می شود به پشت سرم.احتمالا به ان تکه ای از اسمان نگاه می کند،که همیشه خدا خودش را چسبانده به پنجره. انگشت هایش یکی یکی باز می شوند:
بله،خوب. آذربایجان غربی،با دو کشور ترکیه و عراق هم مرزه.
جایی که با عراق هم مرزه،اقلیم کردستان عراق مستقره،ونیروهای کرد عراق، اونجا فعالیت دارند و آموزش های نظامی می بینن.از طرفی هم نیروهای ضدانقلاب کومله و دموکرات که دوباره به کمک عربستان و امریکا احیا شده اند،از مرز وارد کشور می شن و دست به خرابکاری می زنند و کشور رو متشنج میکنن.برای همین،بعضی از یگان ها،اونجا مستقرن.یکی از اون یگان ها هم ما بودیم.
چطور شد با بابک صمیمی شدید؟
یقه ی کتش را صاف میکند ودست می کشد به صورتش.
چشمانش را ریز میکند،و چین های دور چشمان نمایان میشود.
انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید میگردد....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🏵•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🏵•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii