⊰•🌴•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت پنجاه و هشتم...シ︎
گفت( بابک دیگه ! ما چند روزی ، عسل رو ناراحت و پکر دیدیم جویا که شدیم ، فهمیدیم بابک می خواد بره سوریه . چند روز پیش که اومده بود دنبال خواهرش ، بهش گفتیم از رفتن منصرف بشه ؛ اونجا جنگه ، شوخی که نیست ؛ اما گفت می دونم جنگه ، و این رو هم میدونم که شوخی نیست ، حرم بی بی زینب سلام الله علیها نیاز به پاسداری داره . خلاصه ، یه جواب هایی به ما داد که نه تنها نتونستیم قانعش کنیم ، متوجه شدیم خیلی هم مصممه ، اما شما پدرش هستید ؛ چرا جلوش رو نمی گیرید ؟ ) گفتم ( الان دوره ای نیست که پدر و مادر دستور بدن . بابک هم بچه ای نیست که نیاز به هدایت و راهنمایی داشته باشه . من فقط به عنوان مشاور در کنارشم ، اون هم اگه مشاوره بخواد . به هر حال می دونم که عالمانه و آگاهانه راهش رو انکخاب کرده و منصرف کردن این آدم سخته .) این ها رو گفتم تا به جواب سوال شما برسم . بر می گرده به این که خودم رو تو چه جایگاهی قرار بدم . اگه فقط از جایگاه یه پدر بخوام نظر بدم ، پدری که فقط بچه اش رو می بینه ، براش اهمیتی نداره دور و برش چی می گذره و کشورش در چه حاله ، همسایه ش می خوره ، نمی خوره ... اگه همچین پدری بودم ، شاید نمی ذاشتم بره ؛اما وقتی پدری به جامعه اش ، دینش ، به تحولات کشورش ، به سرنوشت و رفاه کشورش اهمیت می ده . پدری که نظام رو قبول داره ، پدری که ، جوونیش رو برای تثبیت و حفظ این نظام داده ، هستیش رو برای کشورش گذاشته و هنوز هم برای کارآمد شدن این نظام حاضره هر کاری بکنه ، چطور می تونه جلوی پسرش رو بگیره ؟ حالا یه همچین پدری می تونه با رفتن پسرش مخالفت کنه ؟ من حس کرده بودم که بابک هر طور شده ، می ره ؛ می دونستم شهید می شه ؛ می دونستم اگه بره ، بر نمی گرده ؛ می دونستم بگم نرو ، نمی ره . برای همین ، وقت رفتنش بلند نشدم تا باهاش خداحافظی کنم . رو همین نرده نشسته بود . همین موقع ها بود ....
هوا تاریک شده بود . صدای اذان مسجد صادقیه پخش می شود توی خلوتی کوچه ، و از دیوار های خانه خودش را می کشد بالا . نور لامپ ایوان ، روی رنگ طوسی نرده ها می شکند و پخش می شود .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌴•⊱¦⇢
#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌴•⊱¦⇢
#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜
@Shahidbabaknourii