🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙊♥️ پارت۱۹ اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم بعد از جا به جا کردن وسیله هامون وضو گرفتیم رفتیم پایین همه بچه ها اومده بودن یه دفعه یه اقایی گفت سلام برادران و خواهران من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی سلام اقای من،سلام مولای من نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان - خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم - من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم - چشم بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل ولی کسی و پیدا نکردم یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم رفتم سمتشون موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم - خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل موسوی: خسته شدی؟ - یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری! - نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو - ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......) موسوی: نرگس؟ - بله موسوی: برو دیگه - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸