🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۳۲
دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانیهایش، برای روزهایی که به کافیشاپ میآمد و دست زیر چانهاش میگذاشت و نگاهم میکرد.
اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه میشود.
جوابش را چه بدهم؟
چطور راضیاش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است.
چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد.
مگر میتوانم؟ مگر او قانع میشود. احساس میکنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمیآیم. راحت تر از قبل ضربه فنیام میکرد.
با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونههایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشیام از خواب بیدار شدم.
ساره بود. تا جواب دادم گفت:
–ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه.
خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم.
–حالا دیر نشده که...
–آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه،
–آهان جادوگره رو میگی؟
–باز گفتی جادوگر؟
–حالا هر چی، الان میام.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان میچسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن
سوپ است.
متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم.
–چی شده؟ بابا چرا سرکار نرفته؟
نادیا گفت:
–مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه.
–عه؟ حالش بده؟
–آره، ولی خداروشکر فعلا ریهاش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه.
به آشپزخانه رفتم.
مادر در حال سبزی پاک کردن بود.
پرسیدم.
–مامان، چرا عمهها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟
مادر دستهایی تره برداشت و گفت:
–یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمیتونم.
با نگرانی گفتم:
–خب زن عمو چی؟
مادر همانطور که سر و ته ترهها را پاک میکرد.
–اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا.
– مامان اینجوری که همهی ما میگیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره.
مادر نوچی کرد.
– پلهها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛
–آخه بیرون روی شده. بابات میگفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره .
کلافه گفتم:
–چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه.
مادر شانهایی بالا انداخت.
–بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایهها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه...
–آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم.
–این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا.
–مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمیگیرید؟
مادر پشت چشمی نازک کرد.
–یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول میکنید؟ میگید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمیکنیم.
نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم.
حرفهای مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم.
محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود.
نزدیکش شدم.
–محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟
چوب لباسی را از کمد بیرون آورد.
–واسه چی میخوای؟
–میخوام واسه خودم.
نگاهی به کولهام که روی زمین بود انداخت
–تو که داری.
تشکم را تا زدم و در طبقهی پایین کمد گذاشتم.
–اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که...
–شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت.
–آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن.
از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت.
شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن.
پتوی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم.
–اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و...
همانطور که سرش پایین بود گفت:
–میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم.
–نه بابا نمیخواد، خودت لازمت میشه.
بی تفاوت گفت:
–خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد.
از خوشحالی فقط نگاهش میکردم.
بلند شدم و سرش را بوسیدم.
–این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی.