🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت142
بیتوجه به حرفش دستم را روی دستگیرهی در گذاشتم.
–آقای امیرزاده برای همه چیز ممنونم. برای همهی محبتهایی که در حق من و ساره کردید ممنونم. به خصوص در مورد آقای غلامی، من واقعا نمیتونستم حقم رو ازش بگیرم. خیلی لطف...
اخم کرد و گوشهی آستین پالتوام را گرفت و با جدیتی که همراه با عتاب بود نگذاشت ادامه دهم.
– شما باید بمونید، باید بگید برای چی امروز اینجا بودید؟ چرا حالتون بد شده بود؟ چرا از من فرار میکنید؟
دلیل همهی این کاراتون چیه؟
نگاهی به دستش که گوشهی پالتوام را گرفته بود انداختم.
اصلا فکر این قلب بیچارهام را نمیکرد.
غرورم اجازه نمیداد حرفی بزنم، از طرفی اگر از متاهل بودنش حرفی میزدم دیگر دوست داشتنش، حتی از دور دیدنش برایم ممنوع میشد. تکلیفم را با خودم نمیدانستم، ساره راست میگفت من تواناییاش را نداشتم...
ساره چند متر آنطرفتر ایستاده بود و منتظرم بود.
–ببخشید ساره منتظر منه، باید برم.
با یک حرکت ماشین را روشن کرد و زمزمه کرد.
–چند لحظه صبر کنید الان اونم میاد. من هی میگم اون رو ولش کنید...
حرفش را نبمه گذاست و دنده عقب رفت و کنار ساره روی ترمز زد. شیشه را پایین کشید و با صدای بلند رو به ساره گفت:
–مگه کوله پشتیهات رو نمیخوای؟ منم دارم میرم مغازه، هم مسیریم، بشین برسونمتون.
پرسیدم:
–ببخشید کولههای ما مگه پیش شماست؟
از آینه نگاهم کرد..
–یکیش مال شماست؟
نگاهم را به خیابان دادم.
–بله.
ابروهایش بالا رفت و به طرفم برگشت.
–مگه شما هم تو مترو چیزی میفروشید؟
سرم را زیر انداختم.
–بله.
همان موقع ساره با حالت قهر کنارم نشست و رویش را برگرداند. چقدر زود کوتاه آمد. احتمالا پول کرایهی ماشین را نداشت که برگردد. پس چطور میخواست پول آن زن جادوگر را بدهد. چه خوب شد که از آنجا امدیم.
نگاه سنگین امیرزاده اذیتم میکرد.
سرم را بالا آوردم. نگاهش دلخور بود. از این همه نزدیکی صورتم داغ شد و با گوشهی چادری که هنوز دورم بود بازی کردم.
سکوت بینمان، ساره را کنجکاو کرد. سرش را به طرفمان چرخاند.
امیرزاده نگاه چپی به ساره انداخت و زمزمه کرد.
–همه چی زیر سر توئه، بعد برگشت و پایش را روی پدال گاز گذاشت.
با عصبانیت رانندگی میکرد.
دست ساره را گرفتم و با اخم نگاهش کردم و پچ پچ کنان پرسیدم:
–چرا کولهها رو بردی گذاشتی مغازهی این؟
ساره موضوع را عوض کرد و پرسید:
–تو چرا از ماشین پیاده نشدی؟ میخوای ما رو به کشتن بده؟
امیرزاده با صدای دورگهایی گفت:
–ساره خانم چرا دست از سر این دختر برنمیداری؟ چرا این کارارو میکنی؟
ساره با چشمهای گرد شده نگاهم کرد، بعد رو به امیرزاده گفت:
–شما دوباره تهمتهاتون رو شروع کردید. نگه دارید من پیاده میشم.
–تهمت؟ مگه نبردیش مترو مثل خودت فروشندگی کنه؟ چطور دلت امد؟ میدونی چه رشته ایی و تو کدوم دانشگاه داره درس میخونه؟
بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید:
–یعنی فروشندگی تو مترو بهتر از فروشندگی تو مغازهی من بود؟
ساره اجازهی حرف زدن به من نداد.
–اولا که من نبردمش خودش خواست. بعدشم فروشندگی تو مغازه شما ارتباط تنگاتنگی داره با رشته تحصیلیش نه؟ مگه فروشندگی تو مترو عیبه؟
شما ببین باهاش چیکار کردین که حتی حاضر نشده بیاد تو مغازتون...
این بار ضربهی محکمی به پای ساره زدم و او در جا ساکت شد.
امیرزاده پوفی کرد.
–این که پاشید بیایید جلوی در خونهی ما و آمار ما رو بگیرید رو هم ایشون گفتن؟
ساره حرفی نزد و نگاهش را به بیرون داد.
امیرزاده ادامه داد:
–با این کارات اونقدر بهش استرس دادی که حالش بد شده، واقعا تو دوستشی یا دشمنش؟ از اونورم بیچاره مادر من ترسیده، خوب شد زود زنگ زدم همه چی رو براش توضیح دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸