🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت367
–میخواید دوربین رو بدید من ازشون عکس بگیرم. آخه من چند ساعته پیش عروسم، دیگه احتمالا آلوده شدم.
نرگس خانم چشمهایش گرد شد و کمی از لعیا فاصله گرفت. دوربین را روی میز گذاشت و رفت.
بعد از انداختن چند عکس، لعیا کنار گوشم گفت:
–هنوز به هم محرم نیستید، چه کاریه عکس میندازید؟
وارد حیاط که شدیم فقط خانواده من و علی حضور داشتند.
رستا و نادیا روی یکی از میزها سفرهی عقد قشنگی برایم چیده بودند.
علی هم شب قبل حیاط را چراغانی کرده بود ولی با این حال وقتی جلوی دهان همه ماسک می دیدم احساس بدی پیدا میکردم. فقط من و علی ماسک نداشتیم.
مادر بزرگ هم گاهی ماسکش را باز میکرد ولی با اصرار پدر دوباره می گذاشت.
میز و صندلی من و علی در گوشهای از حیاط با دو متر فاصله دورتر از بقیه بود. خانواده هایمان فاصله را رعایت میکردند و جلو نمیآمدند.
عاقد تقریبا جلوی در نشسته بود و دو تا ماسک روی صورتش بود که با شیلد و دستکشش، بیشتر شبیه دندانپزشک ها بود تا عاقد. وقتی حرف می زد باید چند بار حرفش را تکرار میکرد تا متوجه می شدیم چه میگوید.
نگاهی که به اطراف انداختم مراسم عقدم را بیشتر شبیه اتاق جراحی دیدم تا مراسم جشن. دلهره و اضطراب اطرافیانم را حس میکردم.
با این که دردی در گلو یا سینه نداشتم و فقط بیحال بودم اما دیدن این صحنه روحیهام را ضعیفتر و نفسم را تنگ میکرد و باعث سرفهام می شد.
لعیا برایم یک لیوان آب جوش آورد و روی میز گذاشت.
–هر وقت سرفه ت گرفت یه کم بخور.
احساس میکردم با هر سرفهام رنگ از رخ بقیه میپرد. نگاهم را به علی دادم بیخیال با اشاره با مادرش مشغول صحبت بود.
وقتی متوجهی نگرانیام شد زیر گوشم گفت:
–نگران چی هستی؟
نگاهم را به دستهگل زیبایم دادم.
—احساس می کنم مراسم مون خیلی غریبه، همه از ما میترسن و نزدیک مون نمیان.
نفسش را بیرون داد.
–به خاطر این کرونای لعنتیه دیگه، غصه نخور چند دقیقه دیگه که محرم شدیم هم حالت بهتر می شه هم این فکرها از ذهنت دور می شه.
لبخند زدم.
–چه ربطی داره؟
–اگه صبر کنی خودت ربطش رو می فهمی.
برای کم جمعیت بودن مراسم مون هم فکرش رو نکن. وقتی کرونا رفت یه جشن بزرگ توی تالار میگیریم و همه رو دعوت میکنیم. حتما تا اون موقع شرایط بهتر شده.
جرعهای از آب جوش را خوردم.
–ان شاءالله.
دقیق در چشمهایم نگاه کرد.
✍️
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸