❣️عاشقانه اے به سبک شهـــدا❣️
عملیات خیبر بود...
مدتا ازش خبر نداشتم...
هر شب به بهونه ای شام نمیخوردم...
یا دیرتر میخوردم...
میگفتم صبر کنم شاید بیاد...
اون شب دیگه خیلی صبر کرده بودم...
گفتم تا حالا نیومده حتماً دیگه نمیاد...
تا اومدم سفره رو بندازم...
در زد و اومد تو...
بعد سلام و احوال گفتم...
"خیلی خسته ای انگار...❤️"
گفت...
"آره چند شبه نخوابیدم..."
رفتم که سفره رو بندازم...
پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم...
همونجا...
دم در...
با پوتین خوابش برده...
بند پوتیناشو باز کردم...❤️
میخواستم جوراباشو در آرم...
که بیدار شد...
عصبانی گفت...
از وقتی خودمو شناختم...
به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشمو بشوره..."
خودش لباساشو میشست...
یه جوری هم میشست که معلوم بود این کاره نیست...
ایراد که میگرفتم میگفت...
"نه،این مدل جبهه ایه..."
سر این چیزا خیلی حساس بود...
دوست نداشت زن بَرده باشه...
اون شب بعد شام و چند ساعت خواب...
بیدار شد و...
نشستیم و حرف زدیم...
از عملیات خیبر میگفت...
"جنازه ی خیلی از بچه ها رو نتونستیم برگردونیم..."
حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم...
"اصلاً یادت هست که منیری و لیلایی وجود داره...؟"
سکوتی کرد و گفت...
"وقتی مشغول کارم..
نمیتونم بگم که به فکرتونم...
ولی بقیه ی وقتا از ذهنم بیرون نمیرید...❤️
دوستامو میبینم که میان خونه هاشون...
تلفن میزنن و...
مثلاً میگن...
بچه رو فلان کار کن...
ولی من نمیتونم از این کارا بکنم ...."
اون شب بود که فهمیدم...
این اینجور آدما...
خیلی هم به خونواده هاشون علاقه مندن...💕
ولی تو شرایط فعلی...
نمیتونن اونطور که باید و شاید اینو بگن...
همون شب بود که گفت...
"من حالا تازه میخوام شهید شم...
گفتم...
"مگه به حرف شماست...؟😔
شاید خدا اصلاً نخواد که تو شهید شی..."
گفت...
"نه،زورکی از خدا میخوام...
راضی باش و..
تو قنوتت واسم بخون...
اَللّهُمَّ ارزُقنِی تُوفِیقَ الشَّهادَهَ فِی سَبِیلِک...
(همسر شهید مهدی زین الدین)
@Shahidgomnam