قلم و کاغذ و هوای تو بود
شعر از تو برای من میخواند
او مضامین به ظرف من می ریخت
او قلم را به کاغذم میراند
بر لبم آمد السلام علیک
دل من مثل شهر بم لرزید
اشک حلقه زد توی چشمانم
حال من را فقط خودش فهمید
حالِ یک عاشقی که از دوری
خسته و دلشکسته، بیمار است
مدتی می شود که چشمانم
خیره به عکس روی دیوار است
دیدن عکس روی دیوار و
خاطراتی که میشود تکرار
خاطرات زیارت اول
حس خوب شفای یک بیمار
یک مسیحی که صحنه را میدید
ناگهان حال او پریشان شد
زیر لبها شهادتی گفت و
در هوای حرم مسلمان شد
چیزی از من شبیه دلتنگی
در کنار ضریح تو جا ماند
بعد از آن روزهای هفته من
همه اش مثل جمعه ها می ماند
بعد از آن. گریه های هر شب من
آرزوی وصال و دیدار است
حال من مثل حال آهوییست
که رها شد ولی گرفتار است
هر کسی اهل خاک ایران است
بر سر سفره ی تو مهمان است
روزی ما همه به دستان
شمس نورانی خراسان است
#پوریا_رئیسی