شیفتگان تربیت
﷽ #خانم‌خبرنگار_و_آقای‌طلبه #قسمت_چهلم °|♥️|° با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو ز
°|♥️|° صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم.. _بابا به خدا اشتها ندارم! مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری! فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره... فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن.. _نمیخوام بخورم اشتها ندارم! فاطمه زیر لب گفت : از دست تو... و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها..) محمد با عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟! با ترس و لرز گفتم : س...سلام! محمد:سلام دختره ی بی فکر! چرا غذا نمیخوری؟ چرا؟! _بخدا اشتها نداشتم! محمد: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری ! باید بخوری... باید مراقب خودت باشی...باید مراقب خودت باشی باید..😡 با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! برای اولین بار بغلم کرد و منو کامل توی آغوشش گرفت... کل بدنم میلرزید... یه حس عجیبی داشتم... اولین بار بود که این حس قشنگو داشتم... سرمو محکم چسبوند به سینه خودش و روی موهامو بوسید... در گوشم آروم گفت: آروم باش خانومم..