#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_دوازدهم
هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپرسم؟ نمی پرسم. تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دونفره مان است. بعد از رفتن شان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم. به ثانيه نکشيده که می آيند؛ يعنی اين سه تمام انرژی شان را نگه داشته اند برای اذيت من. هرچه بلدند می خوانند و دست می زنند.
اين بساط دوازده روز می خواهد ادامه پيدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند و اميدوارم که بروند. مادر دسته گل نرگس و مريم شان را می آورد توی اتاقم و روی ميز می گذارد. مسعود جعبه شيريني که آورده اند را باز می کند و پدر چايی به دست به جمع پسرهايش می پيوندد. متحير نگاهشان می کنم؛ حالا می فهمم اينها به پدرشان رفته اند.
ريحانه می گويد: انگشتر نشانت کو؟
انگشتر نشانم کو؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چيست و نشان يعنی چه؟ به ساعتی تغيير هويت داده ام. دستانم را بالا می آورم و نشان ريحانه می دهم.
شوخی ها و حرف و حديث ها و تحليل ها که تمام می شود؛ علی می رود ريحانه را برساند؛ اما سعيد و مسعود می مانند. گوشی ام را بر می دارم که ببينم از غروب آفتاب تا اين موقع در چه حالی است. سه تا پيام. بی هيچ پيش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پيام ظرف همين يک ساعتی که رفته اند. نگاه ساعت می کنم يک نيمه شب است. سعيد غر می زند.
- خاموش کن. نورش اذيت می کنه.
نور صفحه را کم می کنم تا پيام ها را بخوانم:
- سلام بانوی من. اگر باورم داری می گويم دلتنگت شده ام.
قلبم ضربانش بالا می رود.
- ممنون که پذيرفتی همراه ادامه زندگيم باشی.
تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است.
- کشيده جذبه چشمانت، مرا به خلوت بيداران. اگر توانستيد از دست سه برادر رهايی پيدا کنيد، حال و حولی داشتيد، بدانيد منتظر پيامتان هستم.
می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هر دو بيدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعيد هم دارد تايپ می کند. آن وقت به نور گوشی من گير می دهند.
می نويسم:
- «تشکر بابت محبت ها. اميدوارم به آينده.»
خشک تر از اين جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشيمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه. اينجا خلوت تر است. پيام می آيد: « زنده ايد؟ گفتم شايد بايد بيايم نجات تان بدهم.»
آره جان خودش! عامل همه دردسرهايم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند.
پيام می آيد:« خوابيدند؟ علی رسيد؟»
زود از آشپزخانه می روم بيرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گيرم.
- اِ چرا بيداری؟ صبح زود بايد بلند بشی.
- با اين دو تا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟
می آيد و با قلدری خودش هر دو تا را می برد. می ماند مصطفی که پيام می دهد:
- «بخواب خانمم. فردا اذيت می شی. خواهشاً مراقب خودت نيستی، مراقب بانوی من باش.»
***
شب شيرين که تمام شود، لحظه های خيالاتی است که برای خنثا کردن اين شيرينی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم بايد همه چيز را با نگاهی نوانديشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. هميشه تغيير کردن و متفاوت شدن برايم ترس داشته است. يکی از اساتيد می گفت: عمر کوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مديريت کن، نه اين که ديگران تو را مديريت کنند. اگر می خواهی متفاوت از ديگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه ديگران را برای خودت تابلو نکن.
تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فايده نداشت. حالا با اين حال زار و نزار بايد آزمايش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقيقة ديگر بايد بروم. اين فشار خواب، ديشب که تشنه اش بودم کجا بود؟
💠
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد