💚ادامه قسمت 💚 _راستی بند بعدی بانو😜 ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید...😍😁👏 لحظاتی مهرداد و یاشار... نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است... گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..😡 _به حرمت مهمون بودنت کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!😡👎 دستش را برداشت... با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت.. به محض رفتن یوسف، یاشار گفت: _بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!😠 مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد. _ماشالا چه قدرتی داره..😑 یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره😠 مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر !!😐😥 یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد .!😠 مهرداد_ حالا تو چته..!😕 یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت. دقایقی گذشت... یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه بدادش رسیده بود.. آن روز گذشت.... یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست. ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز نرسیده بود.!👌 ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی... ادامه دارد...