شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت28 ✍ #میم_مشکات راحله احساس کرد دنیای بیرون پنجره تاریک شد. این یکی دیگ
* 💞﷽💞 ‍ سپیده قطعا نمیتوانست راهرو را ترک کند و منتظر بماند تا راحله ماجرا را برایش تعریف کند. آن در نیمه باز، راه مناسبی برای شنیدن آنچه اتفاق می افتاد بود. وقتی راحله از اتاق بیرون آمد بدون هیچ حرفی از ساختمان بخش بیرون زد. سپیده هم به دنبالش... چند دقیقه ای ک گذشت سپیده با احتیاط پرسید: -حالا میخوای چکار کنی? راحله که از حرکاتش معلوم بود هنوز عصبانی ست به طرف سپیده چرخید و گفت: -معلومه! بهش ثابت میکنم که اشتباه میکنه ساختمان را دور زدند و به طرف نماز خانه که در دانشکده روبرویی بود رفتند. خوشبختانه وضو خانه در خود نماز خانه بود و راحله میتوانست با خیال راحت چادر و مقنعه اش را در بیاورد،وضو بگیرد و پایش را در پاشویه کنار وضو خانه بشوید تا مگر کمی اتش غضب ش فروکش کند. نماز خانه ساکت بود. کم کم اتش خشمش تبدیل به یاس و استیصال شد. چرا اینقدر زود تصمیم گرفته بود? پیش نماز حاج اقا طاهری بود که راحله نماز خواندنش را دوست داشت...لحن زیبایی داشت ... آن روز انقدر دلش از دست خودش پر بود که نوای خوش نماز خواندن حاج اقا طاهری تنها یک بهانه بود. نماز که شروع شد بغضش ترکید و اشک هایش جاری شد. بی صدا اشک میریخت. سرش را که روی مهر میگذاشت انگار خودش را در اغوش پدرش رها کرده باشد، گویی دستانی قوی احاطه اش کرده باشند و او در آن لحظات یاس و نا امیدی چقدر به این قدرت مطلق الاهی نیاز داشت. شاید این اشک ها، همان اشک هایی بودند که در بدو ورود به اتاق پارسا باید سرازیر میشدند اما مانعشان شده بود. نخواسته بود دشمنش ضعف ش را ببیند... آیا پارسا دشمنش بود?یا او داشت قضیه را بزرگ میکرد?نمیدانست، همین قدر میدانست ناخواسته درگیر جدالی بی معنی شده بود و این جدال احمقانه چیزی نیود که حتی پیروزی در آن نیز ارزشمند باشد. شاید در مقابل پارسا مقاومت کرده بود و ضعف نشان نداده بود اما قطعا حرفهای نسنجیده ای که زده بود نشانه ضعفش در برابر نفس ش بود. و او ک نتوانسته بود در مقابل نفس خود مقاومت کند میخواست به پارسا درس دینداری بدهد? این گریه به هر دلیلی بود آرامش کرد. خداوند برای ارامش بخشیدن به دنبال بهانه ست، برای همین راحله گذاشت تا دست مهربان خداوند نوازشش کند و خستگی را از جانش بشوید. نماز تمام شد و حالا راحله دوباره ارمشش را بازیافته بود. وقتی از نماز خانه بیرون آمد حال بهتری داشت و سپیده هم ک متوجه این ارامش نسبی شده بود محتاطانه به حرف در آمد. البته ترجیح میداد راجع به امتحان ادبیات فارسی صحبت کند تا فضولی راجع به اتفاقات پیش آمده. چون میدانست ممکن است راحله با آن رک گویی اش چنان ماجرا را خاتمه دهد که حتی جرات نکند در آینده هم سوالی بپرسد برای همین ترجیح داد راه را برای اینده باز بگذارد.خوشبختانه سپیده بیشتر از آنکه سوال کند وراجی میکرد و همین که راحله مجبور نبود جوابی بدهد باعث میشد بتواند بی توجه به حرف های سپیده در ذهنش ب دنبال راه حل باشد. شاید این کار کمی بی انصافی بود ولی خب چاره چه بود?سپیده وقتی چانه اش گرم میشد تا لولای فک ش به قیژ قیژ نمی افتاد ول کن ماجرا نبود. گاهی راحله سعی میکرد با مشغول کردن سپیده به مسائل مختلف او را از سخنرانی بی وقفه اش باز دارد اما گاهی هم مثل الان که حوصله نداشت ترجیح میداد کمی بی انصافی به خرج دهد و یک گوشش را در کند و دیگری را دروازه. و از انجا که نشنیدن حرف های سپیده در اکثر مواقع خطری را متوجه شنونده حواس پرت نمیکرد اجازه داد سپیده هرچقدر دلش میخواهد از خانم بهمانی و استاد فلانی شکایت کند. درنهایت وقتی مسیرشان از هم جدا شد توانست کمی به ذهنش فرصت بدهد و مسایل را حلاجی کند. دم در خانه که رسید،کلید انداخت، مکثی کرد و با خودش کمی فکر کرد. تصمیم گرفت این بازی مسخره را تمام کند، حالا پارسا هرفکری که میخواست بکند... ...