شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت36 ✍ #میم_مشکات تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون ا
* 💞﷽💞 ‍ چند ثانیه ای این فکر در ذهنش چرخ خورد و بعد خودش هم از این افکار مسخره اش خنده ش گرفت و پوزخندی زد. چهره سید تا رسیدن به خانه گرفته بود. صادق یاد گرفته یود وقتی سیاوش اشتباهی می کند بحث کردن و دلیل آوردن کار بیخودی است. پانزده سال سابقه دوستی نشان داده بود بهترین راه برای ادب کردن سیاوش نشان دادن ناراحتی ست. برای همین تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزند. دم در خانه صادق که پیاده شد وقتی داشت وارد خانه میشد سیاوش سرش را از شیشه بیرون برد و گفت: -سید? صادق برگشت. -من میرم باشگاه، یه چیزی برای شام درست میکنی? صادق که خوب میدانست چه جوری رفتار کند که هم طرفش را ادب کرده باشد و هم با کش دادن بیخودی حوصله اش را سر نبرد که به جای اصلاح گارد دفاعی بگیرد سرش به نشانه تایید تکان داد. سیاوش که این علامت رضایت را به فال نیک گرفته بود. لبخندی زد و گاز را فشار داد. باشگاه خارج از شهر بود، برای همین سه ربع ساعتی طول کشید تا برسد. با اینکه ساعت 3 بود اما اینقدر ذهنش درگیر یود که اصلا احساس گرسنگی نداشت. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامش میکرد سوار کاری با اسب محبوبش بود. قبل از رسیدن زنگ زده بود برای همین اسبش غشو شده و سرحال آماده بود. لباسش را پوشید و وارد اصطبل شد. زین و افسار اسب را برداشت. با دیدن اسبش که از دور می آوردندش لبخندی زد. اسب هم که به نظر می آمد صاحبش را شناخته و از این دیدار خوشحال است شیهه ای کشید. طناب را از مسئول اصطبل گرفت، انعامی داد و دستی به یال های بلند و شانه شده اسبش کشید: -چطوری پسر?حسابی سرحالیا بعد از اینکه اسبش را نوازش کرد افسار و زین را بست چرا که این اسب همچون همتای افسانه ای اش، جز به صاحبش اجازه سواری و بستن یراق را نمیداد. کمی در محوطه باشگاه قدم زدند، اما سیاوش امروز فکر های دیگری داشت. از باشگاه زد بیرون. قدم زدن در محیط تکراری باشگاه هم حوصله او را سر میبرد هم حوصله "پگاز"* را. باغ های اطراف باشگاه و ده کوچکی که همان اطراف بود قطعا جذابیت بیشتری داشت. همین طور ک سواری میکرد ذهنش را بالا و پایین میکرد. یک ساعتی گذشت و بالاخره گرسنگی خودش را غالب کرد. اسب را به طرف روستا هی کرد. اهالی روستا که تا بحال چنین صحنه ای را ندیده بودند با تعجب و لبخندی که نشان میداد از تناسب این اسب و سوارکار خوششان آمده بود نگاهشان میکردند. بچه ها این طرف و آن طرف میدویدند تا دوستانشان را در دیدن این صحنه شریک کنند. به راستی هم تماشای این بلروفون*جوان سوار بر پگاسیوس با شکوهش صحنه ای دیدنی بود. پگاز اسبی بود سفید، از نژاد اندلسی..بلند قد با یالی بلند و انبوه،که تا اواسط سینه اش فرود آمده بود. دمی بی عیب و نقص، پیشانی صاف و ساق هایی خوش تراش. با گردنی خمیده قدم برمیداشت و نجابتش را بیش از پیش به رخ می کشید. جلوی یکی از مغازه های روستا با اشاره صاحبش ایستاد. سیاوس پیاده شد، کمی خرت و پرت خرید و وقتی بیرون آمد با دیدن بچه هایی که اسبش را دوره کرده بودند لبخندی زد .... بیرون روستا زیر درختی که کنار دیوار باغ بود نشست تا چیزی بخورد. همانطور که ساندویچ سردش را گاز میزد گفت: *پگاز(پگاسیوس): اسب بالدار جاودانی در اساطیر یونانی که از خون مدوسا به دنیا آمد. *بلروفون: پسر پادشاه افورا، قهرمان افسانه ای، که با کمک آتنا توانست پگاسیوس را رام کند. ...