* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت59
✍
#میم_مشکات
#فصل_دوازدهم:
تصمیم سیاوش
و اما سیاوش...
وقتی از در دانشکده بیرون می آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخم هایش در هم تر! طوری که وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود ، سید از اخم هایش وحشت کرد و پرسید:
-یا ابوالفضل... این چه قیافه ایه?
و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطق ش باز شد:
-وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن. اینقدرم هول هستن که نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته ی کرباسن
و صادق در حالیکه آور کتش را عقب میگذاشت با همان خون سردی اعصاب خرد کنش گفت:
-خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده
-ولش کن..اصلا ارزش نداره.. خلایق هرچه لایق..اصلا به من چه
و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود میدانست هر اصراری نتیجه عکس خواهد داشت برای همین شانه ای بالا انداخت و گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.
اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد? تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش ...
برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد:
-همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم
-همون چادریه?
-اره،خودش..دختره احمق!!
صادق قاشقی سالاد خورد و گفت:
-خب چرا احمق?چکار کرده?
- نامزد کرده!!
سید همان طور که قاشق را بالا برده بود تا توی دهانش بگذارد چندثانیه ای به سیاوش خیره شد و گفت:
-میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد
و زد زیر خنده و ادامه داد:
-خب تو چته حالا?نکنه میخواستی...?
و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد..
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج